انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبي انتخاب رنگ فيروزه اي انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ قهوه اي انتخاب رنگ نارنجي انتخاب رنگ زرد انتخاب رنگ بنفش انتخاب رنگ خاکستري انتخاب رنگ سياه
خوراک آر اس اس توييتر فيس بوک
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم



[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 11 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل سوم
بخش سوم
رومو برگردوندم و نفس عمیقی کشیدم و آروم و زیر لبی گفتم : سلام !
سرشو گرفت پایین و آروم گفت : سلام
همراه هم راه افتادیم تا مهرساد بیاد !
بعد هم انگار نه انگار من دوستانی دارم ! همچین مثه جت سوار ماشین دوست پسراشون شدن که نفهمیدم کی رفتن ... به سمت راستم نگاه کردم ..آریان سرش پایین بود ..بعد از لحظه ای کوتاه گفت : رانندگیم بد نیست ! بیا بابا ! و ته شالمو کشید و دستمو باهاش گرفت !
تعجب کردم ! فکر نمیکردم این کار رو بکنه ! یعنی واسش مهم بود که دستمو نگیره که از روی شال اینکا رو کرد ؟ به سمت ماشین که رسیدیم نشست پشت فرمون و کلافه رو فرمون دست کشید ..یه نفس عمیق کشید و بعد ماشینو روشن کرد !وسطای راه بودیم که زمزمه کرد : تیپت قشنگه
از اینهمه مهربونی جا خوردم ! این یکی دوماهی که باهوشون رفیق بودیم هیچوقت همچین حرفی نمیزد و فقط منو میکوبوند ! صداش نذاشت به خیالبافی هام فکر کنم : فقط چون با ماشینم ست کردی میگم و لبخند زیرکانه ای زد !
چپ چپ نگاش کردم و یه ویشکون از دستش گرفتم که یه جوری نگام کرد ! خدایا چرا جلوی این نگاها کم می آوردم ؟
دوباره سرش رو به جلو داد و اخماش رفت تو هم ! و بالاخره اون راه نحس تموم شد با بقیه به سمت پارک راهی شدیم ! کلی بازی کردیم که چشمم یه دستگاه فیریزبی رو گرفت !! آخ که چقدر دلم میخواست امتحانش کنم ! از اسرار من بقیه هم شوقشون زیاد شد و خواستن سوار شن ! هنوزم با ترس به فیریزبی چشم دوخته بودم که نوبتمون شد ! رفتم بالا و روبروی پویان نشستم ...منتظر به چپ و راست نگاه کردم که دو تا دستای پویان جلو اومدی و کمربند آهنی رو آروم رو سینم فشر ! قلبم از جا در اومد و آروم گفتم : ممنونم
ولی اون کاملا خونسر گفت : از این به بعد حواست باشه همیشه کمربندتو ببندی ! چه تو بازی شهر بازی ....
کمی مکث کرد :
-چه تو ماشین
یعنی هنوز تصادف اونروز رو فراموش نکرده بود ؟!
خندم گرفت !
زیرلبی گفتم : چشم
بعد هم کمربندمو با دست چسبیدم !
فیریزبی آروم آروم شروع به چرخیدن کرد ...قبل از اینکه حرکت کنه صدای جیغ عطیه رو شنیدم و خندم گرفت !! واای از دست این ...فیریزبی که حرکتش تند تر شد دلم هری ریخت ! بالا و پایین میرفت و میچرخید و ما رو پرتاب میکرد که در یک آن حس کردم کمربندم باز شده ، پایین بودیم ، به سمت کمربندم وحشیانه دست کشیدم که نگام به نگاه پر از تعجب پویان گره خورد و ترس تموم وجودمو پر کرد ! پس اشتباه ندیدم ! کمربندم باز شده بود ! داشتیم میرفتیم بالا ...وایی نه ...اگه میرفتیم پرتاب میشدم ! انقدر سرعت چرخش فیریزبی تند بود که حتی به زور خودمو همونجا چسبونده بودم ! از ته دل جیغ کشیدم و زار زدم که 2 جفت دست مردونه بازوهامو گرفت و در هم کشید و بعد یه شی فلزی روم سنگینی کرد ...ولی از اتفاقی که بعدش افتاد خیلی حیرت کردم ...من ..پویان در نزدیکی من و دستاش که تو دستام قفل شده بود! اون به خاطر بستن کمربند من کمربند خودشو باز کرده بود و حالا تو خطر بود ! دستاشو سفت چسبیدم که مهرساد به اجرا کننده ی بازی تقریبا نعره کشید دستگاه رو نگه داره ! میخواستم بهش بگم نه ...نگو.... من راحتم ...چون ایندفه دیگه پویان دستمو نگرفته بود ! صندلیمو گرفته بود ...و منم از ترس اینکه نیافته سفت بغلش کرده بودم ! قیافه ی پویان تو اون حالت ..خشن ... جدی ...ولی هیچ ترسی تو نگاش نبود ! بعد هم وایستادن فیریزبی و نگاه های خیره ی بقیه به من و پویان!!!!
پویان با لحن جدی ای طرفم اومد : حالت خوبه ؟
لبخند زدم ! فکر نمیکردم تو این موقعیت به فکر من باشه
از فریادش جا خوردم : د بنال بگو ببینم حالت خوبه ؟
- آ ...آ ...آره

- پس چرا زودتر نمیگی !
فریاد زدم : خوب چون من هیچ اتفاقی واسم نیوفتاده بود ..این تو بودی که تو زمین و هوا معلق بودی
- خو چرا داد میزنی ؟
با همون جیغم گفتم : نمیدونم
و اشک از چشام زد بیرون ..اونموقع ترسیده بودم بلایی سر خودم بیاد ولی الان که فکر میکنم اگه پویانبخاطر من بلایی سرش میومد چی ؟

امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:16
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 12 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل سوم
بخش چهارم
اشکامو پاک کردم و با همه ی وجودمو پویان رو تو بغلم کشیدم ! دیگه نامحرمی محرمی حالیم نمیشد !
پویان رو دیدم که دستش آروم آروم به روی شونه هام اومد و منو از خودش دور کرد ! اخماش رفت تو هم و سرشو گرفت پایین
این چرا همچین کرد ؟ شونه هامو دادم بالا و کمی باز با هم خوش گذروندیم که تصمیم گرفتیم رو نیمکت ها بشینیم ! دیدم مهرساد در گوش عطیه یه چیزی گفت عطیه اونو به نیکا، نیکا به آرشام،آرشام به پرهام و سپش پرهام به آدرین و پرنیان منتقل کرد ...منتظر بودم به ما هم بگن که خبری نشد ...داد زدم : تلفن بازی ؟
همه خندیدن ...ولی خودم اصلا حس خندیدن نداشتم ...
دوباره با تحکم گفتم : ما نباید بدونیم
همه با هم گفتن :نـــــــــــخیر ...
چقدر پویان خونسرد بود ! من دوست داشتم کله اونا رو بکنم ولی اون
تو فکر بودم که مهرساد یهویی گفت : منو عطی میریم فلافل بگیریم ! البته من که نمیزارم عطیه خانم دست به سیاه و سفید بزنه پس یه مرد دیگه هم با من بیاد ! وقتی پرهام دستشو بلند کرد شقایق لب پایینشو داد جلو و با اخم گفت : منم با خودت ببر
پرهام گونشو ناز کرد و گفت : مگه میشه من جایی برم و عشقمو با خودم نبرم ؟!!
از اینهمه محبت حسودیم شد و رومو برگردوندم ! غافل از اینکه اینطرفم پویان نشسته بود و وقتی قیافه ی منو دید پوزخند همیشگیه روی صورتش پررنگ تر شد که چشم غره ای نصارش کردم و دوباره برگشتم اونطرف ...پرنیان رو به آدرین گفت برن یکم قدم بزنن و اونم قبول کرد ! حالا فقط من و پویان و نیکا و آرشام مونده بودیم ! خوشحال بودم که اونا پیشمونن ! ولی بعد از چند دقیقه نیکا گفت : من میخوام برم دستشویی آرشام ..
آرشام اخم کرد و تو چشای نیکا با عشق نگاه کرد و گفت : دستشوییش زنونه،مردونست ؟
نیکا شونه ای بالا داد و گفت : فکر نمیکنم
آرشام اخماش بیشتر تو هم رفت و گفت : پس فکر کردی میزارم تنها بری ؟
نیکا خنده ی شیطونی کرد و گفت : تو دستشویی هم ولم نمیکنه !!
خندم گرفت ولی وقتی فهمیدم تو اون پارک فقط من و پویانیم و چند تا درخت ...دلم هررری ریخت !
گونه هام ناخوداگاه داغ شد ...خواستم یه بهونه بیارم که از پیشش برم که آروم و با متانت گفت : میدونیه چیه ؟
نگاهش کردم تا حرفشو ادامه بده !
-من از همه ی دخترا متنفرم ! از کوچکی تا الان ..بودم و هستم ! نظرت تو چیه ؟
-در مورد دخترا ؟
-میشه یکم مسخره بازی رو بزاری کنار و جدی باهام حرف بزنی ؟
-خوب ..چی بگم ؟! همه ی دوستام منو میشناسن ! هیچوقت عاشق نشدم و دوست ندارم به هیچ پسری وابسته شم
-چی؟
-کدوم تیکشو دوباره تکرار کنم ؟
-آخرشو!!
-دوست ندارم به هیچ پسری وابسته شم
پوزخند زد و تکرار کرد : چی ؟
با حرص گفتم : هووو ...مگه کری ؟ دارم مینالم که دوست ندارم به یه سری خر جماعت مثه تو وابسته شم !! حالیت شد یا فوحش های رکیک تری تو جملم قاطی کنم ؟
نگام کرد و با تعجب گفت : اصولا همیشه تو جمله هات به خودتم رحم نمیکنی ؟
-چطور مگه ؟
-گفتی دارم مینالم که !
- اصولا همیشه به پر و پای دخترا میپیچی ؟
- نه هر دختری
-فکر میکردم از دخترا بدت میاد
- تو مگه دختری ؟
جا خوردم ...داشتم حرفشو تجزیه میکردم که خودشم به اشتباهش پی برد ! خندم گرفت و شیطنتم گل کرد : خوووب ... میگفتی ؟!!! که از من خوشت میاد هاااان ؟ محض اطلاعت من دخترم ! تو که دوست داری با هم جنس خودت روابط داشته باشی برو یه جای دیگه رو دنبالش بگرد
جوری قرمز شده بود و به من نگاه میکرد که فکر کردم الان خفم میکنه ! نگاه خیرش تو چشام بود و لبشو با زبونش تر میکرد : میدونی چیه ؟
-درسته خیلی داناام ولی همیشه هم همه چی رو نمیدونم !!!
لبشو گزید و چشمشو به پایین دوخت
-اگه بهت بگم تا حالا با یه دختر حرف نزدم چیکار میکنی ؟
-چند بار بت بگم من دخترم ؟
-دختره ی ... استغفرالـ...منظورم قبل از توئه!!!
-خوب چی کار باید بکنم ؟!
-چه میدونم !!!
هعی...میدونستم پسرا دیوانه ان ولی نه تا این حد ..این خودشم نمیدونه چی داره میگه ! خدایا این احمقا چرا منو با این خرچسونه تنها گذاشتن...
-تو چند تا خواهر برادر داری ؟
این سوالم باعث شد چشماش لحظه ای از روی چشمام به لبام سر بخوره و دوباره به چشمام نگاه کنه !
-تکم ...تو چی ؟
-5 تاییم ..همه دختر
-خدا بیشتر بده
-بیشتر داده بود تو شکم مامانم فوت شدن
خندید!! اولین باره که خندشو میدیدم ! ولی بازم به حالت خشک خودش در اومد و اخماشو تو هم نگه داشت و جدی شد
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:16
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 13 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل پنجم
بخش اول

بعد هم رو به من گفت : چرا اومدید لس آنجلس ؟
-نذر کرده بودیم پیش امام رضا 20 سالگی بیایم واسه لیسانس اینجا ...خوب معلومه اومدیم هم شهر دوست داشتنیمون رو ببینیم هم لیسانسمون رو تو خارج بگیریم !!!
پوزخندی زد و زیر لب یه چیزی شبیه : عقده ای ها زمزمه کرد که عصبیم کرد !
تو چشماش زل زدم و گفتم : تو کانادا که تحصیل میکردی چطور بود ؟
انگار از سوالم جا خورد چون اخماش یهو رفت تو هم ! به سمت من برگشت و گفت : کانادا؟
-آره ..خودت گفتی اونجا زندگی میکردی !!
- من ؟
- آره ...روز اولی که با هم آشنا شدیم !!!
پوزخندی زد و برای اینکه خندشو نبینم دستاشو تو صورتش پنهان کرد ! بعد سرشو در حالی که چشاش میرقصیدن آورد بالا و با تموم جدیتی که سعی داشت داشته باشه گفت : میستیک فالز تو لندنه خانوم کوچولو
ابروهامو دادم بالا و گفتم : حالا چه فرقی میکنه ؟ چه لندن چه کانادا !!! چجور بود ؟
-من فقط اونجا به دنیا اومدم ! نگفتم تحصیل کردم که !
نفس عمیقی کشیدم ! دیگه داشت حرصیم میکرد ! باید بازم یه بلایی مثه اون ماشین سرش میاوردم ! ولی جلوی خودمو گرفتم ! این روزای آخری که داشتم میرفتم باید خودمو کنترل میکردم ! بچه ها تک تک پیداشون شد و با هم فلافلامون رو خوردیم ! قرار شد فردا به یه مسافرت بریم و تو یه ویلا ساکن باشیم ! من وسایلمو جمع کرده بودم و منتظر برای فردا نشسته بودم ! بالاخره فردا فرارسید و مثله همیشه من افتادم تو مازراتیه پویان ! تا نصفه ی راه هیچ حرفی بینمون نبود که یکهو پویان بحث رو شروع کرد : فکر میکنی دوستای من از دوستات خوششون اومده؟
قهقهه زدم و غش غش خندیدم ! از نگاه متعجبش بیشتر خندم گرفت !
-آخه من دوستای تو ام ...من دوستای خودمم ...من دل اونام ...من خدام !!! خو من چه میدونم !!! چرا از خودشون نمیپرسی
با اخم نگام کرد و گفت : حتما یه دلیلی دارم دیگه!!
-واا ..پررو ...تو که نمیخوای دلیلتو به من بگی چرا انتظار داری بهت بگم ؟
-چرا همش دوست داری تو زندگی و رازهای من سرک بکشی ؟
از این حرفش جا خوردم !
-من ؟ فعل دوم شخص و اول شخص رو کمی قاطی نکردی ؟ اون تویی هااا !
زیر لب غرید : چه غلطی کردم با این دختره ی لجباز یه بحث رو شروع کردم !
-من اینم میخوای بخوا نمیخوای نخوا !
-من چرا باید تو رو بخوام
-گفتم که نمیخوای نخواه !!! تو چرا گیر دادی به خواستنش ؟!
قرمز شد ...خندم گرفت ...ولی جلوی خودمو گرفتم و با خونسردی کامل تکیه دادم به پشتی !
ترمز وحشیانه ای گرفت و کمی سرم به سمت جلو مایل شد که با اخم گفت : چی گفتم بهت ؟
-کی ؟
-تو شهربازی؟!
-کجاش؟
-اَه... تو چرا هیچی حالیت نیست دختر ؟ فیریزبی ؟!!!!
-آهان ..خوب ... چیش ؟
-پوفففففف
داشتم فکر میکردم که منظورشو فهمیدم ! کمربندمو بستم و با شیطنت نگاش کردم ...نگاشو ازم دزدید ولی یه پوزخند رو لبش نمایان شد !
پیاده که شدیم شب بود ! خیلی تا دریایی که رسیده بودیم بهش راه بود و پسرا کلی خسته بودن ! وارد خونه که شدیم شُک شدم ! وااای .. نه ...مهرساد و عطیه ، نیکا و آرشام ، شقایق و پرهام هر کدوم جلوی یه اتاق وایستادن و به من و پویان چشمک و لبخند زدن و بعد هم وارد اتاقاشون شدن ! آدرین و پری تشکشونو تو حال پهن کردن !! نه من تو کف این خونه موندم که چرا حتما باید 4 تا اتاق داشته باشه ؟ چشم غره ای به پویان رفتم و وارد اتاق خالی شدم که پشت سرم وارد شد !! –چیکار میکنی ؟
-هیچکار ..دارم شال و مانتومو در میارم تا یه دوش بگیرم و بخوابم ...مشکلیه ؟
قرمز کرد و عصبی نگاهم کرد ! – نه ...قفط میتونم همون کلمه رو بهت نشونش بدم
-مشکل رو ؟
-پ ن پ اورانیوم غنی شده رو
-بامزه شدی ؟ تو آب نمک خوابیدی ؟
-نه ولی به شما که میخوره بغل کمد خوابیده باشی که اینقدر کمدی شدی !
-زبونت زیادی درازه پیری ... کوتاهش کن
-قیچی از کجا بیارم نوه جون ؟ دندونات تیزه ؟
-تیزم بود با زبونت نجسش نمیکردم !
به خودم که اومدم دیدم چسبیدم به دیوار و پویان دو تا دستاش دور بازوهام رو دیواره ... داره تمام اعضای صورتمو انالیز میکنه و منم که غبض روح شده بودم فقط ساکت موندم ! ای خاک بر سر ندید پدیدم که تو این مواقع زبونم همیشه میگیره !!!
صورتش رو کج و راست کرد ! چشمامو بستم ..گرمای نفساش کم کم داشت بهم نزدیک میشد ! اومد جلو حس کردم ته ریشش با صورتم تماس پیدا کرد !! چرا نمیتونم تکون بخورم ؟؟؟ من چم شده !!
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:16
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 14 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل پنجم
بخش دوم

-you ….do you remember me ?
Like I remember you …
You spend your mind …going backing your mind to that time
-الو ؟
پوفففففف ... خدا رو شکرت !حالا خوبه این از دخترا بدش میومد ! پسره ی ه*ی*ز*ه بیشوووور !
حولمو از تو ساکم کشیدم بیرون و رفتم حموم اومدم بیرون که دیدیم با کمال پررویی رو تخت دراز کشیده و داره کتاب میخونه با اومدن من شب بخیر ریزی گفت ..چراغو خاموش کرد و پتو رو کشید رو خودش ! من تو پررویی این موند م! با گستاخی نگاش کردم و بلند داد زدم : انتظار نداری که من روی این کاشی ها بدون بالش و پتو و تشک بخوابم !
-چرا
-چرا و مرض ...نیشتو ببند
خندش گشاد تر شد و بعد اخم کرد !
بهش گفتم : من میخوام رو تخت بخوابم !
-جلوتو نمیگیرم
خودشو کشید کنار و برای من کنار خودش جا باز کرد ! نفسمو با حرص دادم بیرون ! بد بختی اینجا بود که تخت هم نه 2 نفره بود نه 1 نفره ! نصف بود ! ... با خشم نگاش کردم وگفتم : چطوره بریم صیغه ی محرمیت بخونیم تا راحت کنارت بخوابم !
-نظر خودته ...ولی من که نمیخوام بغلت بگیرم که ..حالا شاید وسط خواب پام موند روت ولی مشکلی که نداره
خشمم غیر قابل کنترل بود ! منو اذیت میکنی ؟ باشه ...
پریدم رو تخت و با آرنجم از قصد فرود اومدم رو بازوش ... آخی گفت و منم با حرص گفتم : آخ ببخشید دستم وخورد
داشتم با حرص خالی کردن خودم حال میکردم که یهو موهام کشیده شد ! برگشتم و دیدمش که داره به سمت مخالف من برمیگرده ...با خنده گفتم : ببخشید دستم خورد
صبح بیدار شم جنازتو ببینم راحت شم !!! پسره ی لاشخور ...
پتو کشیدم رو خودم که اونم از اونطرف کشیدش ! فکر نمیکردم اینقدر لجباز باشه ! پوففف ...
همینطور فکر نمیکردم وقتی پیشش بخوابم اینقدر قلبم تند تند بزنه !
خدای چرا اینجوری شدم ؟ خوب معلومه عسله احمق ! تا حالا پیش هیچ پسری نخوابیدی ! ساعت 2 بود که بلند شدم ...دهنم خشک شده بود ...کمی که خودمو بلند کردم فهمیدم پویان کنارم نخوابیده ! رفتم دستشویی و یه آبی به صورتم زدم ! بعد هم آب خوردم و وقتی هوای بیرون رو دیدم تصمیم گرفتم برم ! آخ که چقدر دلم هوای بیرونو کرده بود ! رفتم بیرون و قدم زنان به سمت درختا رفتم :
خیلی وقته تک و تنها توی باغی از ترانه
منتظر مثل یه خوبی یه رفیق بی بهانه

توی دنیای پر از گل مثل عالمی غریبه
میون این همه خوبی این منم که بی نصبیم

روزگاری زیر بارون روزگاری بیقرارم
جز یه لحظه مهربونی دیگه خواسته ای ندارم

تو کنار من بشینی دل خستمو ببینی
بیای از تو باغ قصم یه شکوفه ای بچینی


به پشت درختا رفتم و توشوون پناه گرفتم ! انقدر این آهنگ منو محو خودش کرده بود که وقت نکردم ببینم کی داره به آهنگ گوش میده


منم اون مترسکی که شدم عاشق کلاغ
واسه من ابد بریدن میون حصار باغا

اخه این صورت زشتو کی به من داده خدایا
اداما رو دوست ندارم عاشق شمام کلاغا

من اون مترسکی که شدم عاشق کلاغ
اداما رو دوست ندارم عاشق شمام کلاغا

با تو این پالتوی کهنه مثل ابریشم لطیفه
تن پوشالیه سردم مثل خار گل ظریفه


وااای ..این که پویانه!!! زانوهاشو تو بغلش گرفته و داره گریه میکنه ! خدایا برم جلو ؟ چیکار کنم ؟ پویان ...عشقم ...چرا گریه میکنی !!! چی دارم میگم من ؟ فکر کن برم جلو اینو بگم ! تیکه بزرگم گوشمه

میدونم ازم میترسی من با اون چشمای خسته
چه جوری به دست بیارم دلت و با دست بسته

من با این لباس کهنه صورت سمخت و زشتم
خیلی وقته تک و تنهام اره این سرنوشتم

ای پرنده های غمگین که از چشای من میرسین
اداما گریه رو دیدن بری از اونا بپرسین

من اون مترسکی که شدم عاشق کلاغ
واسه من ابد بریدن میون حصار باغا

اخه این صورت زشتو کی به من داده خدایا
اداما رو دوست ندارم عاشق شمام کلاغا
منم پابه پای پویان گریه میکردم و به خاطر این زندگی نحسم اشک میریختم ! آخ پویان کاش برگردی و منو ببینی که دارم گریه میکنم ! بغلم کنی و بگی چرا گریه میکنی عشقم ؟ بریم دوباره پیش هم بخوابیم ؟ آخ پویان ...آخ پویان ....پویان ازت متنفرم ! چرا باور نکردی وقتی بهت گفتم نمیخوام به هیچ پسری وابسته شم ؟ چرا لعنتی ؟ دوباره گوله گوله اشک ریختم که دیدم پویان اشکاشو پاک کرد و بلند شد ! بدو رفتم تو اتاق خواب و پلکامو رو هم گذاشتم ! پویان بیا ...نه ...نیا ...نیا ... در باز شد ... صدای قدم های مردونش با اون کفشای خوشتیپ رو حس کردم و پلکامو محکم تر رو هم فشار دادم ! هعیـــــــ ..نیا لعنتی ! دلم تنگه نفساته ..نیا ... نیا ... داشتم فکر میکردم که حس کردم تخت تکون خورد و نشست کنارم ! آخ کاش حرف بزنی پویان ...بگو ببینم دردت چیه ؟
-نمیتونم صبا ..نمیتونم ...نمیکشم !! این درده لعنتی نمیزاره ؟آخه من چجوری میتونم کنار تو بخوابم وقتی ...
صدای نفس های تندشو شنیدم ...مطمئنم داشت گریه میکرد ! میخواستم چشامو باز کنم ...تو چشاش نگاه کنم و بگم : غصه نخور عزیزم ! غصه نخور ..تا منو داری غم نداری !! ولی صبا رو چه به عاطفه ...
-صبا ...ازم دوری کن صبا ..تو رو خدا ... تو رو جون هر کی دوست داری
آره پویان ...تو که نمیدونی تموم جو ن و وجود من تویی !
-صبا به من به چشم همون پسرایی نگاه کن که نمیخوای عاشقشون شی ...که ازشون متنفری
نمیتونم پویان میفهمی ؟
آروم زمزمه کرد : خدایا ...
و خودشو انداخت رو زمین سرد ! چی کار باید میکردم؟! بهش تعارف میزدم بیا دوباره رو تخت ؟ یا پتو رو بهش میدادم ! نمیدونستم باید چیکار کنم ! پویان داغونم کردی !
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:16
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 15 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل پنجم
بخش سوم
اون روز به سختی گذشت و صبح روز بعد رفتیم لب دریا ...داشتم لب دریا قدم میزدم که یه جیوون از رو پام رد شد ! یه جیغ بفش کشیدم که فک کنم از همون بود که همه ی پرنده ها ساکت شدن ! در کمال تعجب پویان رو دیدم که بدو به سمت میاد ...دو تا شونه هامو تو دستای مردونش گرفت و تقریبا عربده کشید : چی شده ؟
مات موندم تو اون لحن نگران و مضطربش ... ایندفعه نعره کشید : د لعنتی بنال ببینم چت شده ؟ چرا رنگت پریده ...چرا اینجوری میکنی دختره دیوانه ی روانی ؟!
خندم گرفت : اگه فوحشات تموم شد بزار حرفمو بزنم
خودشو عقب کشید ...فک کنم خودشم از حرکت خودش متعجب بود
-حواسم نبود که یه حیوون رفت رو پام ..همین ! چرا شلوغش میکنی ؟
-من شلوغش کردم یا تو ؟ چرا جیغ میکشی ؟
جیغ کشیدم : اینش دیگه به تو مربوط نیست
-خیلی هم مربوطه
-مثلا؟
نفس عمیقی کشید و به فکر فرو رفت !!!
-میگم مثلا چرا بهت مربوطه ؟
-خوبی هم بهت نیومده
-من ازت خوبی خواستم
-تو هر چی بخوای رو همیشه به زبون میاری؟
-آره ولی کسی بهشون اهمیت نمیده
از این حرفم جا خورد و اخماش رفت تو هم
-منظورت چیه ؟
-شما تلفنی ؟ چه ربطی به تو داره ؟
-به من ربط داره
با لهجه ی رشتی از قصد که نفهمه گفت : تو ده بابا نُبُسَن.. ( تو دیگه بابای من نشو کنایه به آق بالا سر من نشو )
اخماش بیشتر رفت تو هم و وقتی دید دوستام دارن میخندن گفت : رشتی بلدم
کپ کردم ! واقعا راست میگفت ؟!
مشتی زدم رو شونش تا بره عقب ولی همونجا موند ! ایندفعه محکم تر بهش زدم که وقتی جاخالی داد محکم رفتم تو آب دریا ! وااای ...یخ زدم ! پسره ی بییییییشرف ... از ته دلم جیغ کشیدم که دو تا بازوی مردونه منو تو بغلش کشید ولی من دیگه حالم به خودم نبود تو دهنم آب رفته بود ...حسش میکردم ! از دماغم هم وارد شده بود و تمام مغز و استخونم میسوخت ! دارم یخ میزنم ! وااای
از حال رفتم ... نمیدونم چند دقیقه گذشته بود که حس کردم تنم داغ شد ...خواستم چشامو باز کنم ...ولی پشیمون شدم ! این ...این ..پویان بود ؟ پویان الان داره چیکار میکنه ؟ اون داره بهم تنفس مصنوعی میده ؟ نفس داغش رو برد تو دهنم و لباشو سفت رو لبام چسبوند ! پویان ... پویان ..داری باهام چیکار میکنی ؟ دیگه نخواستم ادامه بده ! من میخواستم اولین لبی که روی لبام قرار میگیره ماله عشقم باشه ! ولی آریان عشقم نیست ! اون فقط جذابه ... چشامو باز کردم و تو صورتش که دوباره داشت به سمت دهنم میومد نگاه کردم ! با تعجب نگام کرد ...بعد از چند دقیقه دهنمو باز کردم و حرف زدم : خوبم ....بسه
از روم بلند شد و سرشو به اسمون گرفت ...زیر لب چیزی گفت و با خجالت رفت ... به همه ی دوستام جواب پس دادم و رفتم نشستم روی یه تخته سنگ ...هنوزم سردم بود واسه همین پتو رو کشیدم دورم ! داشتم فکر میکردم که احساس کردم یکی کنارم نشست ! برگشتم و وقتی پویان رو دیدم دوباره رومو برگردوندم ! از دستش دلخور بود !
-من نمیتونم دوباره اون جمله ی 2 کلمه ای رو به زبون بیارم ولی...
دوباره ؟ یعنی قبلا هم بهم گفته بود دوست دارم ؟ واای خدا !! چرا پویان ...بگو ... بگو به من ! بگـ
-معذرت میخوام ...
تف تو روحت ..من چیکار به این جمله هه داشتم ؟ مورد شور اون جمله ی 2 کلمه ایت رو ببرن !
-واقعا که من هنوز تو رو نشناختم آقای احمدی
-کم آدمایی پیدا میشن منو بشناسن صبا خانوم
-عسل صدام کنین راحت ترم
-صبا شاعرانه تره
-مگه داریم شعر می خونیم؟

-شاعر کسیه که شعر رو مینویسه نه خود شعر
-خوب مگه من شاعرم ؟
-نه ولی من هستم
خوب که چی آخه ؟ میخوای پز بدی ؟
-من چیکار کنم ؟
-همینجا بشین مگه من بهت گفتم کاری کن ؟
-مگه من دستورای شما رو باید انجام بدم؟
-من همچین حرفی زدم ؟
- نه ، من همچین حرفی زدم ؟
-کدوم حرف ؟
-واقعا گیجی یا خودتو به گیجی میزنی؟
-تو چی؟
-مامان بابات بهت نگفتن سوالو با سوال جواب ندی ؟
-اگه پیشم بودن حتما میگفتن
از حرفش متعجب شدم که منو با کلی سوال رها کرد و رفت !
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:16
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 16 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل پنجم
بخش چهارم
رو تختم دراز کشیده بودم که تلفنم زنگ خورد ...پوففف ...تلفن رو برداشتم و نگاهی به عکس مامان کردم ! هعیــ ... دلم واست تنگیده جیگر ... گوشی رو دم گوشم گذاشتم و آروم زمزمه کردم : سلام مامانه خوشگلم ...سلام بـ صدای هق هقش که بلند شد خفه شدم ... -مامان ؟ مامان چی شده ؟ -عسلـــ ...عسل بابات ...عسل بیا اینجا ... بابات تو کماست ! قلبم وایستاد ..چی ؟ این چی میگفت ؟ گوشی از دستم سر خورد ولی نگهش دادم ! تند تند خداحافظی کردم و بعد از قط کردن گوشیمو پرت کردم طرف دیوار ... باتری و پشتش در اومد و روی زمین افتاد ..همراه با پرت کردن گوشی جیغ بلندی کشیدم و داد زدم : لعنتی ...لعنت به تو ... خداااااااااااااا ..آخه این زندگیه ؟ در اتاق روی لولا چرخید ... هعی ... نه پویان الان موقعش نیست ! دستای مردونش و روی بازوم گذاشت و محکم ، جوری که شُک شدم تکونم داد : چی شده صبا ؟ چت شد ؟ بدون این که موقعیتم رو بدونم جیغ کشیدم : بابام پویاااااااان ...باباااااام ... میدونستم روانشناسه ولی نمیدونستم تو این مواقع هم میتونه طبع خونسرد و روانشناسیشو حفظ کنه : آروم باش صبا و برام بگو چی شده ؟ -بابام ...تو کمااااست و یه جیغ کشیدم و هق هقم بلند شد با خونسردی کامل گفت : خوب ...باشه ..آروم باش ...فردا میریم و برات بلیط میگیریم ! باشه ؟ صبا ؟ -چرا من ؟ چرااا ؟ -چرا چی ؟ خدایا ...پویان الان موقعش نیست -میتونی برام بلیط تهیه کنی ؟ -باشه ..باشه ... و با سرعت از اتاق خارج شد * 2 روزی از تلفن مامان میگذشت ..من هر دقیقه به دقیقه زنگ میزدم بهشون و از حال بابا خبر میگرفتم ...فردا باید میرفتم ! فردا صبح ..فکر کنم برم دیگه نمیتونم برگردم ! ب درک ...کی اینجا دوست داره من بمونم ؟ *** ساعت 7 صبح بود ..خواب آلود بلند شدم و تو دستشویی چند مشت آب سر ریختم رو صورتم و خمیازه کشیدم ! مسواک زدم و 7 و 30 دقیقه با یه روپوشه بلند که تا زیر زانوم بود و سفید با خال های قرمز و یه روسری کوتاه قرمز و کفش پاشنه 10 سانته سیاه و یه شلوار کتون سفید رفتم دم در ..به کفش های پاشنه بلند عادت نداشتم ولی این خیلی به تیپم میومد ! کیف قرمز کوچیکم رو تو دستم گرفتم و راه افتادم که جلوی در یه ماشین بوگاتیه اونتادور، یه ماشین پورشه ی یاسی،یه ماشین سانتافه ی سفید و یاسی که از اِی & اِمی که روی باک بنزینش نوشته شده بود فهمیدم ماشینه مهرساده و یه ماشین بی ام وه ی آبیه آسمونی که جلوی پای پرنیان نگه داشت و طبق معمول یه مازراتیه زرد که جلوی من رو ترمز زد ...انقدر حالم بعد بود که حال کل کل نداشتم و بی چون و چرا نشستم پشت ! 2 دقیقه ای منتظر موندم تا حرکت کنه ..وقتی دیدم حرکت نمیکنه تو آیینه نگاش کردم که نگاه سنگین و قرمزشو رو خودم دیدم ! با فریاد گفتم : د برو دیگه لعنتی میخوام زود برسم -بیا جلو -نمیخوام -به خواسته ی تو نیست -پس به خواسته ی کیه ؟ --صاحب ماشین -مرد شور صاحب ماشینو ببرن اگه بخواد منو دیر به فرودگاه برسونه -مردشوری که صاحب ماشین بشوره مرده شور نیست -کاش بمیری از دستت راحت شم ...د راه بیفت اخماش رفت تو هم و تکیه داد به صندلی و ریلکس گفت : جلوووو -نمیام -منم راه نمیرم -احمدی جونه من لج نکن برو اعصاب ندارم -من پویانم -منم بی حوصله م -پس تا حوصله ات بیشتر سر نرفته و از هواپیما عقب نموندی بپر جلو -پریدن و نشونت میدم کیفمو انداختم جلو از روی دنده پریدم جلو وقتی داشتم میرفتم از قصد پاشنه ی کفشمو محکم کوبیدم رو دستش که رو دنده بود ...حرفی نزد ولی اخماش از درد تو هم رفت ! تو فرودگاه نگاهی به ساکم انداختم که بسته و تمیز تو دستم بود و رو زمین با چرخ کشیده میشد ! بعد از اینکه منو اینجا رسوند خودش رفت ...واقعا چجوری میتونست بدون خداحافظی بره ؟ اوففف ...اصلا به من چه ؟ پسره ی خره بیشعوره نفهم ! داشتم میرفتم تو که برای بار آخر برگشتم تا با بچه ها خداحافظی کنم ! نبودن ..با چشم دنبالشون گشتم که با کمال تعجب ..پویان رو دیدم که رو یه صندلی نشسته بود ...شونه هاش میلرزید و چشاش قرمز ...دستاش رو صورتش بود و دم به دقیقه همون دستا رو تو موهاش میکشید ! چرا اینجوری میشم وقتی میبینمش ؟ خدایا ؟!!! یعنی برم ؟ ممکنه دیگه هیچوقت بر نگردم!! -مسافرین محترم ..سفر های امروز ..به دلیل هوای طوفانی لغو شد ...زیرا ممکن است منجر به سقوط هواپیما شود ..با تشکر نمیدونستم خوشحال شم یا نه ...دست و پامو گم کردم ! ناخوداگاه سرمو برگردوندم که دیدم پویان به بلندگو خیره شده ! سرشو آروم گرفت پایین و یه پوزخند زد ..بعد با عجله به سمت دفتر فرودگاه رفت ...چرا این اینجوری میکرد ؟ رفتم بیرون از فرودگاه که دیدم بچه ها هنوز نرفتن ! با دیدن من حس میکنم تعجب نکردن ولی خودشونو میزدن به تعجب کردن ! نمیدونم دلیل این رفتارا چی بود ! -صبا اومدی ؟ اِ؟ -سلام صبا با سلام کردن شقایق غش غش خندیدم ! بقیه هم با من ! آخه الان چه موقع سلام کردن بود ؟ -صبا خانوم چرا نرفتی ؟ به صورت آدرین نگاه کردم که چشمای قهوه ایه مایل به خاکستریش میدرخشید ! -گفتن که امروز همه ی سفر ها لغو شد -عب نداره حالا یه روز دیگه دوباره تشریف میاریم همه با خشم به آرشام نگا کردن ! دلیلش رو ندونستم ولی ریز ریز خنده های نیکا و آرشام رو دیدم !
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:16
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 17 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل پنجم
بخش پنجمتصمیم گرفتیم به یه پارتی بریم که مربوط به یکی از دوستای آدرین میشد ! من اصلا حوصله نداشتم و فقط فکرم تو کارای خودم بود ! های که چقدر دوست داشتم تو این 5 روزی که از رفتنم منصرف شده بودم یه بار پویان تو چشام نگاه میکرد ! اَه...

یه لباس آستین سه ریع مشکی با برقهای ریزی که داشت تنم کردم و کیف کوچیکی دستم گرفتم ...شال مشکی حریرمو رو سرم محکم کردم و به کفشای پاشنه 3 سانتم که نوکش از واکس برق میزد نگاهی انداختم ! به آیینه نزدیک شدم و برای خودم بوس و چشمک فرستادم و بعد از چند دقیقه خواستم سوار آسانسور بشم ! دکمه رو زدم ...آسانسور نگه داشت و سوار شدم ! پویان توش بود ..خدایا حکمتتو شکر ...یه مرد دیگه هم که از وقتی وارد شدم ب دکمه های باز مانتوم خیره شده بود ...خدایا این چه ه*ی*ز*ه ...به قیافه ی پویان خیره شدم ! خوب بگو غیرتی ای دیگه پسر ... نیشخندی زدم و وانمود کردم پاشنم به زمین گیر کرده ...خودم رو انداختم ( نسبتا ) تو بغل اون پسره که قبل از اینکه بدنم باهاش تماسی برقرار کنه پویان خیلی خشونت وار دستاشو محکم کوبید تخت سینم و بدون اینکه بغلم کنه ( آشغال ) محکم منو کوبید تو آیینه ی بغل آسانسور ..سرم درد گرفت و با نفرت نگاش کردم ...به قیافه ی متعجب اون پسره لبخند پاشیدم و سرمو گرفتم پایین رو نگاه کردم که پسره طبقه ی 10 پیاده شد ! به محض پیاده شدن پسره پویان بهم توپید : چه غلطی داری میکنی ؟

-من اصولا غلط نمیکنم !!

-پس چی میکنی !!

-استغفرالــ ...حتما باید اسم اون چیزه رو بگم

-کدوم چیزه !!!؟

-همون چیزی که همه پسرا دارن باهاش غلط میکنن

قیافش قرمز شد !! پوزخندی زدم و رومو برگردوندم طرف آیینه تا هم به خودم نگاهی بندازم تا از آیینه بپامش !!!

نگاه خیرش رو که دیدم مستقیم از تو آیینه به چشاش نگاه کردم و گفتم : چته ؟آدم ندیدی ؟

-آدم چرا!!! تو رو نه !!

-من که میدونم فرشتم ..چرا هی به رخم میکشی ؟!

- تا یادت نره کی هستی و حدت رو رعایت کنی فرشته خانوم

- حد من از الانم رعایت شدست !

- با اون پرشتون تو بغل اون یارو کامل متوجه شدم

- من هر جهشی ازم سر بزنه مربوط به خودم میشه،اصلا من جهشی ام به تو چه ؟

-تو لیست جهندگان اسمتو ندیده بودم

-اصولا همیشه از جانداران لیست تهیه میکنی ؟

- جاندارانی مثه تو نه !!

- منظورت گُله دیگه ؟!!

- خیر منظورم خاره !

- تو تنت !!

- چی ؟

- خار رو میگم ! تو تنت !!

- شما مگه میتونی بری تو تن من ؟

قرمز شدم !الان نوبت من بود !! واای از این ..پوزخندی زد و به محض باز شدن در رفت بیرون ...بیشووووور !

حالیت میکنم !! من خارم ؟ نشونت میدم !!

**

در که باز شد از لباسی که پوشیدم پشیمون شدم ! هعیــــــ ... چه غلطی کردم !!

همه ی پسرا و دخترا تو بدن هم وول میخوردن و شراب خیلی زیبا سرو میشد !

کلاس پنجم بودم یه بار ناخواسته به جای آب یه بطریه پر عرق سگی خوردم ( به لطف پدرم ) ولی بعد از اون تا حالا نخوردم !

نزدیک صندلی ها شدیم و نشستیم ! دخترا کنار من نشستن و هر کدوم یه سوژه ای واسه خندیدن پیدا کردن !

نیکا خنده کنون بهم گفت : صباااا ..باسنه اون یارو رو

به اون جایی که اشاره میکرد نگاه کردم !! خخخ ...دختره ی ه*ی*ز ... پسره باسنشو داده بود عقب و مثه دیوونه ها داشت نوسان وار جلو و عقب میرفت ! انگار میخه که با چکش دارن میزنن تو باسنش !!!!

عطیه جیغ جیغ کنون گفت : بچه ها بچه ها اونو ببینید چه رقصی میکنه

به یه پسره اشاره کرد ...خدایی خدای رقص بودا این ..خخخ .. تنها کاری که میکرد با پاهاش ضرب گرفته بود و لبشو غنچه کرده بود ..گاهی هم واسه یه عشوه خرکی سرشو با نازه دخترونه ای تکون میداد و میخندید !

شقایق با خنده به یه گوشه ی سالن اشاره کرد : بچه ها از اون خانومه بپرسیم شماره میده ؟

به پسری که بهش اشاره میکرد نگاه کردم !! خیلی قرینه و زیبا ابروهاشو برداشته بود و موهاشو باز روی شونه هاش ریخته بود !! مژه های بلندی داشت که ریمل اونا رو بیشتر نشون میداد و رژ گونه هاش گونه هاش رو به نمایش گذاشته بودن !

آخ که چه دختر جیگری بود این پسره !! خخخ

- بسه بچه ها ...استغفرالـ ... چقدر مسخره میکنید بنده های خدا رو

همه داشتیم میخندیدیم که با یه صدا به خودمون اومدیم

-خانوما اگه میشه بلند شید ...پرهام خان دستور دادن بریم یه کافی شاپ محیط اینجا مناسب نیست

شقایق با یه قربونش برم بلند شد و دست عطیه رو گرفت ..به آدرین که دستشو برابر پرنیان دراز کرده بود و با یه افتخار میدید اونو دعوت به پاشدن میکرد نگاه کردم ! چقدر حسودیم میشد از این حرکات ! کاش منم میتونستم عاشق شم !

نیکا به من لبخند پاشید و گفت مثل اینکه خودمون باید بریم

-من غلط بکنم بزارم خانومم تنها بره

به نیکا و آرشام نگاه کردم ! 2 ماهی از عقدشون میگذشت ! چقدر عشق رو میشد تو نگاهشون دید !! فردا قرار بود زنگ بزنم به مامانم بگم تا وقتی که میخوام لسی بمونم ! اگه اجازه میداد به بچه ها قول دادم که شام مهمونشون کنم !دو سه هفته ی دیگه هم عطیه و پرنیان متاهل میشدن و میرفتن ! شقایق و پرهام میخواستن بیشتر همو بشناسن ! منم که خره مجرده معرکه !! مثه آریان .. یعنی اون به این عشق بازی های بچه ها حسودیش نمیشد ؟ ..هعیـــــ ...

وارد محیط کافی شاپ شدیم ...شیک و تمیز و کلاسیک ... همه جا برق میزد و آهنگ ملایمی پخش میشد که با شمعهای روی اپن کافه جور بود ! به محیط شکلاتی کافه خیره شدم که دیدم عطیه صدام یکنه : خانم دیوونه ..بیا دیگه

-از کی تا حالا دیوونه هم شدم ؟

-بودی ؟!

-خواهم بود ؟

-اونو همون موقع بهش فکر میکنم

و هر دو خندون به سمت میز 10 نفره ای رفتیم ! نشستم کنار عطیه و به روبروم که طبق معمول پویان بود خیره شدم ! دست به سینه نشسته بود و داشت با هنذفری به آهنگی گوش میداد ! با شیطنت نگاش کردم !

چی داشت گوش میداد ؟ فضولیم زیاد طول نکشید چون آدرین با جمله : بزار ما هم بشنویم چی گوش میدی هنذفری رو از گوشی آی پدش که بعد از دادن تبلت به من خریده بود کند صدا توی محیط رستوران خیلی آروم پخش شد:
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:16
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 18 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل ششم
بخش اول

عسل خانوووم ..دلتنگ شماست عسل خانوووم ...شیطون و بلاست عسل خانووووم ...خوشگل و دلبریییی عسل خانوووم ..الهی بمیرم برااات عسل خانوووم..الهی بمیرم برات ! به چشم مــ ... نذاشت آهنگ تموم شه و با خشم گوشیو خاموش کرد و نگاه غضبناکی به آدرین کرد ! دوستام از خشمش تعجب کرده بودن ..واسه ی همین حتی خنده هم نمیکردن ! دوستای خودشم کم از حال اونا نداشتن ..ولی من باسنم داشت میرقصید ! خدا ...داشت چی گوش میکرد ؟ همینجور داشتم فکر میکردم که نگاه غضبناکشو رو صورتم حس کردم سرمو که بالا گرفتم با خشم گفت : اسم خواهرمه !! شما صبایی اول از اینکه بهم گفت شما تعجب کردم ..بعد ازا ینکه همه ی فکرایی که کرده بودم اشتباهه ! پرهام خندید و گفت : از کی تا حالا تو خـ.. -ببند دهنتو با صدای پویان همه ترسیدن !!! چی میخواست بگه ؟ خدایا !! چی ؟؟ آریان با خشم گفت : -نوشیدنی ها رو سفارش بدیم بریم آرشام خندید و گفت : چشم آقا پویان با همون صدای خشم آلود و سردش گفت : چشمت بی بلا آرشام گفت : خاکه کف پات پویان خندید و گفت : دوباره شروع نکن که همون دو دفعه که تا ساعت 2 داشتیم قربون صدقه میرفتیم هنوز یادم نرفته ! آرشام هم خندون گفت : منم پویان لبخند زد و وقتی نگاه خیره ی من رو دید آروم آروم خردش ..آخ که چقدر با لبخند جذاب تر میشد ! نوشیدنی ها سرو شد ..واسه ما دخترا و آرشام و آریان آب پرتغال بود ..ولی واسه بقیه نفهمیدم چیه !! به عطیه نگاه کردم و گفتم : این پسرا چی میخوردن ؟ -چرا از خودشون نمیپرسی ؟ -جواب سر بالا میدی ؟ همه ی پسرا داشتن به من و عطیه نگاه میکردن ! -آره ...دوست داشتم تونستم ...خوب کردم که خواستم -بااااشه... بعد به سرعت لیوان مهرساد رو دزدیدم و تا ته خوردم ..تعمش تلخ بود ولی حاال داد !! با خوردن لیوان پرهام تازه فهمیدم چی دارم میخورم !! وااای ! همه داشتن بهم میخندیدن و منم که شل شده بودم با سکسکه های پی در پی همراهیشون میکردم که دیگه فهمیدم کنترلم دست خودم نیست !! مست وار صندلیمو کشیدم عقب و یه لبخند دختر کش واسه پویان زدم ! بعد اومدم دوباره بشینم که فهمیدم صندلیمو کشیدم عقب ..ولی چون مغزم دیر فرمان میداد با باسن محکم خوردم زمین ! صدای قهقهه ی بچه ها همراه خودم بلند شد و وقتی به صورت قرمز پویان نگاه کردم لال شدم!! بعد با کمال پر رویی وایستادم !! پاهامو مثه شَل ها رو زمین کشیدم و لنگون لنگون خودم رو به سمت جلوی پویان رسوندم ! خنده ی طولانی ای کردم و دستمو ناگهانی برای اشاره ی صورت پویان جلو آوردم که جا خورد و رفت عقب !! دوباره خندیدم و گفتم : هیــــــ ...تو خره..آره با تو ام قهقهه زدم و سرم رو بردم عقب ..اگه بیشتر میبردم رگم پاره میشد ادامه دادم : اون چشای ه*ی*ز ت رو بنداز تو صورتم ...دارم باهات میحرفم خشمش رو تو همین حالت مستی هم میتونستم بفهمم -آخ چرا نمیفهمی نفهم ؟ من دوســ از جاش بلند شد و محکم بازومو گرفت پاهامو چسبوند به لبه ی میز و خودش با خشم از لای دندوناش که مثلا نمیخواست فریاد بزنه گقت : د آخه دختره ی خر ..تو که جنبشو نداری چرا هر چیزی رو امتحان میکنی ؟ -من؟ -نیم من !! پس کی ؟ -خو دوست دارم بخورم !! به تو چه ؟ -بخوری و به من فوحش بدی ؟ -حالا رکیکاش مونده بود و قهقهه ای بلند سر دادم که سر همه ی مشتری ها به سمت ما برگشت ! -همسرتونه ؟ -آقا لطفا خانومتون رو ببرید -خانومتوتن حالش خوب نیست؟ -حال خانومتون خوبه آقا ؟ ( توجه که اینا همه انگلیسی گفتن ...ولی حالا ما ترجمه نوشتیم ! ) پویان منو کشید بیرون و نسبتا پرتم کرد رو صندلی جلو ! خودش نشست جای راننده و به من خیره شد ..کاملا خونسرد نگاش کردم و گفتم : خرِ وحشی ! -من؟ -نیم من ! پس کی ؟ -ببین صبا دیگه ادای منو در نیاز که پشیمون نمیشم از اون سیلی ای که اونروز بهت زدم -تو هم دیگه اون دستتو به من نزدیک نکن که یه بلایی مثه اونروز سرت نیارم ! با چشم دندوناشو به هم سایید و دستشو زد به بازوم : زدم ..یه غلطی بکن نگاش کردم و هم زمان با تف انداختن تو سورتش گفتم : تففففف همراه با نفس عمیق چشاش خون شد و خشمش رو از تو چشاش خوندم !! چشاشو باریک کرد و بهم نگاه کرد که ناخوداگاه گفتم : گ*و*ه خوردم ...غلط کردم ...دیگه تف نمیندازم!! ببخشید ... نذاشت ادامه بدم و یه سیلی جانانه بهم زد ! دستمو رو لپم گذاشتم و هق هقم در اومد ! نمیخواستم ! نمیخواستم جلوش کم بیارم ! ولی دردش خیلی شدید بود ! از سیلی های پدرم هم سنگین تر بود ! ناخوداگاه جیغ زدم : -کم از پدرم خوردم ؟ تو دیگه چرا ؟ -که یاد بگیری تو صورت هر کس و ناکسی تف نندازی ! هق هقم بلند تر شد و خواستم در رو باز کنم که قفل کودک رو زد ! اعصابم خورد شد !! سرمو بردم پایین و بین پاهام قرار دادم و زار زدم ! هنوزم مست بودم ولی کمی به هوشیاری رسیده بودم ! فریاد زدم : دیگه معذرت هم بخوای نمیبخشمت !! -مطمئن باش نمیخوام ببخشی -گ*و*ه میخوری ! -من میل ندارم ..نوش جونت -خفه شو احمق ...لال بمیر !! تعجب کردم چون ساکت شد و به جلو چشم دوخت ! حالا با اون سیلی هوشیاریمو کامل به دست آورده بودم : -میدونم اشتباه کردم ولی من مست بودم ..تو مراعاتمو نکردی -میخواستی اونقدر اون کثافتو نخوری -من چه میدونستم مشروبه ؟ -پس از این به بعد به هر چیزی دست نکش و نخورش -چشم قربااان ! همچین با تحکم گفتم که چشم غره ای بهم رفت و ماشین رو روشن کرد ..نمیدونم چم شده بود ..برای اولین بار حس کردم کارم اشتباهه ..درسته اون مرض ریخت و بهم دست زد ...ولی من نباید چنین کاری میکردم : -ببخشید .. -مهم نیست -چرا ..مهمه ! من کار اشتباهی کردم حالا دست بردارم نبودم !!! -گفتم مهم نیست دستمالی از تو کیفم در آوردم و گفتم : -چجوری مهم نیست ؟ من حتی از تف خودم رو صورت خودمم چندشم میشه ..چه برسه به یکی دیگه دستمال رو از تو دستم گرفت و محکم مالید به صورتش .. -منم همینطور -پس چرا میگی مهم نیست !! -فقط یه لحظه دلم برات سوخت پوزخندی زدم و گفتم :
-حالا انگار یکی رو دیده که از سومالی فرار کرده آقا دلش واسش سوخته
پوزخندی زد و بعد از اینکه به هتل رسیدیم قفل کودک رو باز کرد و در سمت من رو باز کرد ..خودمو از رو صندلی بلند کردم و به طرف خونه کشیدم ! سرم به بالش نرسیده خوابیدم قبلش به فردا که باید از مامان اجازه میگرفتم فکر کرده بودم !!
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:17
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 19 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل ششم
بخش دوم***

-آقا شام ما چی شد پس ؟

-من اعتراض دادم تو قول دادی عسل

-چی شد پَ شامه مااا

-بابا بزارید زنگ بزنم خوب !!! هنوز که بعله رو نگفته

همه خندیدن و من آرشام و پویان رو دیدم که پچ پچ کنون از دستشویی اومدن !

پویان زیر لبی ..جوری که مثلا کسی نشنوه گفت : تکرار نمیکنما آرشااام ...بفهمه من دادم خفت میکنم

-نفهمه هم خودم حالیش میکنم

پویان با نفرت به آرشام نگاه کرد و نشست روبه روی من !

آرشام نگاه مستقیمشو اول به نیکا بعد به آریان و بعد به من دوخت و لب گشود : صبا برات ماشین گرفتم ، نیکا بهم گفت برای خودش ماشین بگیرم ولی من دربست مخلصه این خانوم گل هستم ...پس مجبور شدم به خواسته ی نیکا براتون ماشین بگیرم ! نمیگم مجبوریه ها ...امیدوارم خوشتون بیاد !! و یه سوئیچ که حدس زدم واسه 206 باشه رو گذاشت جلوم !! کلی از آرشام و نیکا تشکر کردم و مشغول بازی با قاشق توی قهوه ام شدم ! به نیکا و بعد به آرشام چشم دوختم و شیطنت وار گفتم : پس این گوگولیه خاله کی میاد ؟

هر دو با بهت به من خیره شدن ...آرشام سرشو گرفت پایین و نیکا ریز ریز خندید !! بعد هم با صدایی رَسا گفت : ایها الناااس... ما بچه نمیخوایم !

بهش نگاه کردم و بعد از چند تا شوخی بحث رو تموم کردیم و متاسفانه بحث به سمت زنگ زدن من کشیده شد ...اونقدر اعصا بمو خرد کردن که با عجله گوشیمو برداشتم و شماره ی مامان رو گرفتم ! امروز فکر نکنم شامی نسیبه بچه ها شه ...این مامانی که من دیدم ! بعد از 5 بار بوق خوردن برداشت ...صدای هق هقش آزارم میداد :

-صبا کجایی ؟ کجایی که بابات جون داد صبا ...صبا آدم خوبی نبود ولی دوسش داشتم ...من اون آشغالو دوست داشتم !!! رفت صبااا ...دیگه بابا نداریـــــــــ

**

2 ، 3 دقیقه ای بود که مات به گوشی نگاه میکردم !! مامان وقتی حالمو فهمیده بود قطع کرده بود و بچه ها همه دورم جمع شده بودن ! پرهام مرتب ازم سوال میکرد که آب قند میخورم !!! ولی هر بار با نگاه اخمو و سرد من روبرو میشد ..اعصابم خورد بود

پریدم از کافه بیرون و به سمت ماشین 206 نقره ایِ خودم هجوم بردم ! رانندگیم تعریفی نداشت ولی تو این وضع به اون فکر نمیکردم ! به سمت کوه های معروف لس آنجلس هجوم بردم و خودم رو تا بالاترین نقطه ی کوه ( بالاترینِ کوچیکتریرن کوه _ خخخ _ ) رسوندم ! دستامو باز کردم و رو به آسمون فریاد زدم : چرا من ؟ چی از جونم میخوای ؟ مگه من چه غلطی کردم ؟ چرااااا ؟

فریادم باعث شد همه ی آدم های دوروبرم از اونجا برن و به یه جای دیگه پناه بگیرن ! در حالی که اشک میریختم داد زدم : خدااااا!! گلوم میسوخت ولی کم نیاوردم : گفتم خلاصم کن ...چرا نکردی ؟ هان ؟ چرا ؟؟ خودم خلاص میکنم خودمو

و یه قدم به سمت دره نزدیک شدم !

-گفتم تمومش کن این زندگی نکبت بارو ...چرا نکردی ؟ خودم تمومش میکنم !

و یه قدم دیگه رفتم جلو..همونطور که دستام بالا بود اونا رو همراه با گردنم به سمت بالا مایل کردم و با هق هق جیغ کشیدم : چرااا ؟ چرا وقتی بهت گفتم فردا بیدارم نکن گذاشتی این چشم های مردشور برده باز شه ؟!!! چرا ؟ چرا میخوای عذاب بکشم ؟ چرا یه ذره هم دوسم نداری ؟ میگن خدا کسایی که دوست داره عذاب میده ...خدایا نمیخوام دوست داشتنتووو ...نمیخواااام !!! وااای

تو اون لحظه خودم نمیفهمیدم چی میگم ! فقط از دست خدا ناراضی بودم !! با اینکه حق بابا بود بمیره و حق من بود که ... که چی ؟ اینبار بلند داد زدم : چرا حق من این بود ؟ خدایا چرا نمیکشی منو راحت شد ؟! چرا به زجر کش کردن عادت داری؟ خودم کمکت میکنم ...میدونم گناهه ...ولی حاضرم برم جهنم ولی این زندگی نکبت بار رو دیگه تحمل نکنم !

میکشم خودمو ...به همون پدری که ازم گرفتیش قسم خودمو میکشم !!!

با جیغی که میدونستم از ترسه ...به سمت دره آخرین قدم هامو گذاشتم ! زیر پام خالی شد ...حس تهی بودن کردم ...با لبخندی رضایت بخش بلند داد زدم : خداحافظ زندگی ... و منتظر مرگ شدم ...که...دستهایی قوی منو از بلوز گرفتن ...تقلا میکردم که آزاد شم ولی کسی که منو گرفته بود خیلی آشغال بود مثله اینکه

-leave me …leave me …ashshshs…a say you leave me ...please

( ولم کن ...ولم کن ...پوففف ...بهت میگم ولم کن..لطفا )

صدایی آشنا و مردونه گفت :

-never

(هیچوقت )

و حس کردم دستهام بالا کشیده شد و دوباره روی زمین محکمم ... جیغ جیغ کنان گفتم : چرا نجاتم دا ...

و با دیدن چهره ی پویان...حرفمو خوردم و اخمام رفت تو هم ...این از کجا پیداش شد ! نمیخواستم ضعف منو ببینه ..ولی دید ...لعنتی ... اوفففف

-چه غطی داری میکنی ؟

-خودکشی

-تو بلا نسبت پی پی میخوری

-جون خودمه ...به خودم مربوطه

-حالا که میبینی اگه دیر میرسیدم مرده بودی !

-بیشعور ...میخواستم بمیرم ...تو این دنیا کی به من اهمیت میده ؟ هان ؟ کی ؟ اون دوستام که الان هر کدوم سر و سامون گرفتن و تو فکر بچن ؟ یا نه ؟!!! مامانم که روزی 100 دفعه سرکوبم میکنه ...شایدم بابام که تنش تو گوره ... هان ؟ کی ؟ خواهرام که هر کدوم در یه حدی احمق فرضم میکنن ؟؟ یا نه ...فامیلام که اندازه ی کفتر هم فهم و شعور ندارن ؟ هان ؟

ذره ای ساکت موند و بعد با تحکم خواستی گفت : چون هیچکی به تو اهمیت نمیده باید بری بمیری ؟!

-وقتی کسی دوسم نداره واسه چی زنده بمونم

-واسه دل خودت

-دلی که توش کسی جا نداشته باشه دل نیست

-تو فرض کن تو این دنیا یکی به فکرت

-تو حرف اول اسمشو بگو من حدس میزنم

-مگه داریم بازی میکنیم !

-این بازی ایه که سرنوشت برای من رقم زده ..کل زندگیه من بازیه ..و من الان ...زندگیمو باختم ! این بازی لعنتی همین امروز ...اگه تو نبودی به اتمام رسیده بود ...ولی نگران نباش ...یه روزی ...یه جایی ..تو نیستی و من ...بدون هیچ کسی که کمکم کنه ..میمیرم و جون میدم

-حرف دهنت رو بفهم

-نمیخواااام

-دختر تو چرا اینجوری میکنی ؟

-نمیخوام این زندگی رو احمدی ..نمیخوام

-چرا باهام راحت نیستی !

-چون تاحالا هیچ پسر نامحرمی رو به اسم صدا نکردم

-میخوای بریم عقد موقت کنیم تا به اسم صدام کنی ؟

ناخوداگاه لبخندی رو لبام نقش بست

-مثل اینکه خیلی دوست داری باهام عقد کنی هاا ؟!!! تا الان 2 باره حرفشو پیش کشیدی !!

اخماش رفت تو هم و گفت :

-حالا شدی همون دختر گشتاخه بی ادب ... مظلوم نشو ...زشت میشی !

-کی اهمیت میده من زشت شم ؟

-من!

با این حرف خشکم زد ...سرمو گرفتم پایین و به دره نگاه کردم و با مکث کوتاهی گفتم :

-اگه الان مثه دیوونه ها بپرم دوباره پایین چیکار میکنی !

-بهت نشون میدم تو این دنیا کیه که بهت اهمیت میده !

دوباره خشکم زد ..بحث هم نمیشه با این پسره عوض کرد ... داشتم خیال های دخترانه میکردم که پرید وسط فکرام و گفت : خیال برت نداره ... فقط خواستم باهات شوخی کنم ای مردشور تو و اون شوخی هاتو ببره !

-منم خیال برم نداشت آقای احمدی ...فقط واسه یه لحظه خوشحال شدم شاید اگه بپرم اون کسی که منو دوست داره پیداش شه ..

-شاید ...

-شاید ...

بی حرف راه افتاد و منم ماشین خودم رو همونجا گذاشتم تا بعدا پویان بیارتش ...

و تموم را داشتم به این فکر میکردم که یعنی کسی به من فکر میکنه ؟ یعنی کسی هست که تموم فکر و خیالش من باشم ؟ که روزاش رو بخواد با من پر کنه خواب منو ببینه ! ؟
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:17
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 20 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل ششم
بخش سوم2 ماهی از مرگ پدرم میگذشت و توی این دو ماه زندگی برای من زهر بود ...درسته دوستش نداشتم و خیلی منو اذیت میکرد ...ولی بابام بود...از خونش بودم ! عطیه داشت کارای عقدشو حل میکرد و سرش شلوغ بود ...مهرساد هم که داشت به خریدا رسیدگی میکرد ! آدرین و پرنیان در مورد زمان عقد خودشون حرف میزدن و نیکا و آرشامم که هی غر میزدن بچه بی بچه !! از لحن شقایق که با تحکم میگفت : بچه فقط باید دو قلو باشه خوشم میومد ! هعی خداااا ! یعنی روزی میشه منم به فکر بچه باشم ؟ از کجا رسیدی به کجا عسله بی حواس ...چرا ؟ ...یعنی به خاطر مرگ پدرم منم باید بمیرم ؟ چی دارم میگم ؟ کی گفت تو برو بمیر ! والا تو که داشتی خودکشی میکردی ...نا خوداگاه به اون کوه ها ..ارتفاع ...من ...خالی شدن زیر پاهام و دستای مردونه ی پویان فکر کردم ! چقدر الان به اون دستای پر محبت نیاز داشتم ...نه صبا ...نه ...کدوم دستا ؟ تو به هیچکی وابسته نیستی ! ایندفعه جیغ خفیف از گلوم بیرون اومد که چون تو باغ بودم فکر کردم کسی نشنیده ...ولی فقط فکر کردم : -چرا ناراحتی خانم خوشگله ؟ سرمو چرخوندم ! کسی که فارسی حرف میزنه حتما باید بین اکیپ دوستای خودمون باشه دیگه ...ولی این که صداش با همه فرق داشت ...برگشتم و وقتی قیافشو دیدم در جا شناختمش ...همونی که تو آسانسور به دکمه های باز من خیره شده بود ... -فکر نمیکنم به شما ربطی داشته باشه ... -ای جوووون ...صدات آرامش داره جیگر -برو بمیر مرتیکه ی چلغوز -قربون اون عصبانیتت دیگه داشت کفریم میکرد -یه قدم دیگه جلو بیای خفت میکنم -تو جون ما رو هم بگیری لذت بخشه ! -مردشور کسایی مثه تو رو از جامعه بشوره که لذت بردنتون هم تهوع آوره -عشقم آستینامو بدم بالا توش بالا بیاری ؟ که اینقدر واست تهوع آوره ؟ -من عشق شما نیستم آقا ؟!! مثل اینکه زیادی تو لس آنجلس موندید هوا برتون داشته -آره من اومدم اینجا باد بخوره پس کلم و کلی حال کنم و همزمان با این حرف دستای سردشو کشید روی گونه هام ! جیغ زدم و گفتم : -اون دست نجستو بردار از رو صورتم -فکر میکردم فقط زنای مسیحی که اونجاشونو نمیشورن نجسن -صد رحمت به اونا -قربون خودت و اونا برم -ایشالله دستامو محکم گرفت و منو کوبوند به دیوار ...دستاشو دور بازوم ستون کرد و لبشو لیسید : --خوشبحال من که میتونم یه شبو باهات باشم -هه ...زهی خیال باطل ... خودمو میکشم اگه همچین شه ! -برام فرقی نداره ...مهم لذتیه که من میبرم! تو بمیر -خودت بمیر بی شخصیت ...دستتو بکش به آرنجش ضربه زدم ولی اون دستشو محکم تر روی درخت گذاشت و بهم نزدیک شد ..چشاش نوسان وار بین لب و چشام میچرخید ..جلو اومد : -ناموس من میشی ؟! -تو اصلا غیرت داری که بدونی ناموس یعنی چی ؟! -چطور مگه عزیزم !؟ -فقط بمیر -چون تو گفتی چشم و لباشو بهم نزدیک تر کرد ...تقلا میکردم که پاهامو از تو باهاش در آرم ولی سفت بازوها و پاهامو چسبیده بود ...جیغ میکشیدم و ناخوداگاه اشک میریختم -نبینم عشقم گریه کنه هااا -ای مردشور تو و اون عشقتو ببرن لباشو با تحکم خاصٌی لیس زد و دوباره بهم نزدیک شد ... -یکی نجاتم بده ولی دریغ از هیچکی ...خدااا ... روحمو که نابود کردی ...عب نداره ...جسمم هم پیشکشت ... چشمامو بستم و آروم اشک ریختم -آآآآی .. صدای کشیده های پی در پی و بعد دوباره -آآآآآآی ...جون من نزن ...گ*و*ه خوردم ....اَ*ن خوردم ...نمیدونستم شوهر داره ...نزن چشمامو باز کردم ...با کمال تعجب پویان رو دیدم که استخونای مشتش خونی بود و دوباره یه ضربه ی جانانه به چونه ی مرد زد ... -آقا غلط کردم ...آخه تو که ناموس داری خوب ازش خوب محافظت کن -به تو هیچ ربطی نداره که من میخوام ناموسم چجوری بگرده ؟!!! -نذاشتی همو ببوسیمااا
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:17
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير


گالري تصاوير قارتال گالري تصاوير قارتال
براي نمايش پاسخ جديد نيازي به رفرش صفحه نيست روي تازه سازي پاسخ ها کليک کنيد !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :
پورتال جامع قارتال تبلیغات




twitter facebook rss
yahoo
این سايت با عنوان بزرگترين تالار گفتمان ايراني کار خود را در سال 22/10/1391 آغاز کرد. از لحظه تولد تاکنون همواره سعي در ارائه مطالب آموزشي، علمي، تفريحي، سرگرمي و ... داشته است..

Time

ايميل پست الکترونيکي مديريت سايت : name@yahoo.com
پيامک همراه جهت پيامک : 0000000 - 0000