انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبي انتخاب رنگ فيروزه اي انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ قهوه اي انتخاب رنگ نارنجي انتخاب رنگ زرد انتخاب رنگ بنفش انتخاب رنگ خاکستري انتخاب رنگ سياه
خوراک آر اس اس توييتر فيس بوک
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم



[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 31 RE رمان بادی از شمال شرقی
[tr][td]فصل هشتم
بخش چهارم- نمیخوای بری خونه مامانتو آماده کنی ؟!- میخوای بیرونم کنی ؟ - من غلط کنم ...فقط خواستم بگم زودتر بری که خوب آرایش کنی جلو بابای پویان دلبری کنی- بابا رو ببین پسر رو ببره مگه-بازم تو موندی و ضرب و المثل های اشتباهتخنده ای کردم و روپوشم رو پوشیدم ... رو به پویان گفتم : نمیریم عشقم ؟با عشق بهم نگاه کرد..اونموقع چقدر به نگاه های آرشام غوطه میخوردم ! : چشم خانوممسوار ماشین شدم و آدرس خونه رو به پویان دادم ... من قبلا راجع به وضعیت بدمون به آریان گفته بودم ..ولی اون منو دوست داشت ...نه که خونمون رو ..یا مالمون رو ...زنگ رو زدم که صدای مامان تو گوشم پیچید : بله ؟صداش کمی گرفته بود که با شنیدن صدای من حتی شوق تو صداش هم پیدا میشد : بیا بالا عزیزم ..بدوبعد از بالا رفتن و قربون صدقه رفتن شاهد زنگ خوردن گوشی مامانم و حرف زدن مامان با بابای پویان بودم که مامان با لبخند گوشی رو قط کرد و گفت : تو راه دلبری کردی دختر ؟ خواستگار میخواد بیاد !!لبخندی به مامانم زدم و وارد اتاقم شدم ...یه تونیک تا زیر زانوم پوشیدم و با یه سرافون پاهام رو کامل پوشش دادم ...یه کت یاسی رنگ کوچیک که به رنگ بنفش تونیک میومد روش پوشیدم و موهام رو فر شده بالای سرم شینیون کردم ... رژ لب صورتی ماتی زدم و با یه آرایش بنفش و یاسی خوشگل سرو تهش رو هم آوردم ....صندل های بنفش و نقره ایم رو که پویان برام خریده بود با عشق پام کردم و بوسه ای به گردنبندی که برام خریده بود و تو گردنم بود زدم ...روش نوشته بود پی+اس=لاو ...نفس عمیقی کشیدم و با شنیدن صدای زنگ هل کردم ...از اتاقم اومدم بیرون که تا در رو باز کردم چهره ی خندان باباب پویان رو دیدم ...وارد سالن شدم و لبخند زنون به مبلا اشاره کردم ...نمیدونم چرا ولی حالا که میبینم بیش از حد آرامش داشتم .. با دیدن پویان با اون موهای سیخش میخواستم بپرم تو بغلش ولی جلوی خودم رو گرفتم و به یه لبخند پسر کش اکتفا کردم ... بعد از نشستنشون رو مبل ها وارد آشپزخونه شدم و چایی پررنگی ریختم ...وارد سالن که شدم اول به سمت بابای پویان رفتم و با ناز چایی رو به طرفش تعارف کردم ... بعد نوبت به مامانم رسید که زیر لب قربون صدقم رفت و چاییشو با یه قند برداشت ...سینی رو به سمت پویان گرفتم که نگاه خیرش رو رو خودم دیدم ... بمیرم برات ...نگاه نکن منو اونجوری ...5 دقیقه ای هر دو خیره به هم نگاه میکردیم و من خم شده بودم به طرف پویان تا چایی ور بهش تعارف کنم...همینجوری خیره همو نگاه میکردیم که باباش سرفه ای کرد و گفت : پسره عاشق ...عروس خانوم کمرش شکست ...بردار دیگه چاییتو ...از حالت خسته بیرون اومد و با بهت چاییشو برداشت و یه قند انداخت توش ...به سمت مبل بغل مامانم رفتم و نشستم ...خونمون بزرگ نبود ولی خدا رو شکر 4 تا مبل داشتیم ...-خوب ...همونطور که میدونید ما واسه ی امر خیر گل پسرمون مزاحمتون شدیم ...ما از دور دنیا همین یه پسر رو داریم که تا حالا عاشق نشده بود ...ولی میدونستم اگه عاشق بشه ...دیگه تمومه ...الانم که وقتی دخترتون داشت چایی تعارف میکرد ...بعد از کلی حرف و ... ما رو دعوت به خلوت کردن تا هم با هم حرف بزنیم و هم در مورد مهریه بحث کنیموارد اتاقم شدیم که دستامو گرفت و منو با یه حرکت تو بغلش جا داد : مگه نگفتم بهت تیپ نزن ... -خو چرا ؟-چون دیوونتم ...چرا نمیفهمی ...هان ؟خندیدم که صورتمو قاب گرفت و گفت : چی باشه مهریت ؟-1000 تا گل رز !-میشه یه قسمت مهریه ات به خواسته ی من باشه؟-باید ببینم چیه-بگم ؟-بگو!!-قلبمبا تعجب نگاش کردم که گفت : اگه تو بخوای از پیشم بری و تنهام بزاری ...باید قلبمم قبلش بکشی! -خوب نمیشه که عاقد تو عقد بگه : به مهریه ی 1000 شاخه گل رز و قلب شادوماد-خوب این بین خودمون بمونه-میمونه-برو یه ورقه بیار-واسه چی-باید عهد کنیم-پویان -جانم ؟-الان در موردش حرف نزنیم-باشه عشقم ..هر چی تو بگی-من میخوام جواب منفی بدمبا اخم نگام کرد ... قرمز شد .. رگ گردنش زد بیرون من من کنون گفتم : ب ... ب .. بخدا شوخی کردم پویانهیچ حرفی نمیزد که گفتم : من نمیخوام نسبت به هیچی ضعف داشته باشما ...وقتی باهات ازدواج کنم از این نگاها خبری نیستاخماش از هم وا شد ...ولی نه کامل و زمزمه کرد : اگه یه بار دیگه ...چنین حرفی از دهنت بیرون بزنه !-چی میشه ؟ میشه دو بار ؟؟-نه ...خود کشی میکنمبا این حرفش با چشمای گشاد شده و با ترس نگاش کردم : پویان ؟! گیریم من مُردم ...اونـ-خفه شوواقعا هم خفه شدم ... -ببخشید-معذرت میخوام-تو چرا ؟ من بهت فوحش دادم-خفه شو فوحش نیست-پس چیه ؟-خفه شو های تو دلنشینهلپامو کشید و دستاشو تو دستم گره زد و منو به سمت مبلا کشیدلپام قرمز شده بود ...نمیدونستم اگه نتیجه رو خواستن چی جوابشون رو بدم که باباش گفت : چی شد دخترمسرمو گرفتم پایین و لبخندی زدم که گفت : سکوت ؟!!مادرم جملش رو کامل کرد : علامت رضاستبه پویان نگاه کردم که با یه عذر خواهی گوشیشو از تو جیبش آورد بیرون و به سمت اتاقم حرکت کرد...گوشیم صدا خورد ...لبخندی به بابای پویان و مامانم زدم و گوشیمو نگاه کردم : رضا کیه که براش سکوت میکنی ؟خندم گرفت ... سکوت ...علامت رضاست ... دوباره خندیدم که متوجه نگاه های خیره ی دور وبریام شدم و با یه عذر خواهی به سمت اتاق خواب مامانم رفتم و براش نوشتم : شوهرم مشکلی داریبرام اس داد : بیا تو این اتاق تا مشکل رو بهت نشون بدمخندم گرفته بود ...نوشتم : زشته ...بیا بشین رو مبلا ...منم تو اینکی اتاقمبا این حرفم خواستم برم بیرون که ضربه ای روی دیوار خورد ...دیوارامون نازک بودن و یه صدای کوچیک اینور هم شنیده میشد..برام اس ام اس داد : 2 تا مشت = دوست دارمو بلافاصله دو تا مشت زد رو دیوار خندم گرفت و منم متقابلا زدم ! اس داد : دروغ میگی ؟دادم : زشتههههههداد : کی ؟خندیدم و رفتم بیرون و با یه تک زنگ بهش فهموندم بیاد بیرون و زمزمه وار دوباره گفتم :ببخشید بعد از اینها مراسم جهاز و آزمایش و آیینه شمعدون و ... داشتیم ....هعی ...بالاخره روز موعود فرا رسید عقد ما سر گرفت و بعدش بلافاصله عروسیبهترین روز زندگیم بود با تقسیم کردن کیک و عسل با همسرم قند تو دلم آب شد ...گرمای نفساش برام بهترین چیز بود .... و ...زندگی آغاز میشد و .... من ... پویان و .... زندگیبعد از اینکه وارد خونه شدیم و مراسم عروس دنبال کردن به خونه ی جدیدمون رسیدیم ...پیاده شدم و خواستم برم تو که گفت : کجا ؟-خونه-با شوهرت برو-چشم آقادزدگیر ماشین رو زد و به سمتم اومد ... شونه هام رو تو دستاش گرفت و دکمه ی آسانسور رو زد ...هر دو وارد آسانسور شدیم و من از کلافگی دیدن خونه ی جدیدمون لپامو باد کردم که پویان خیلی اتفاقی بهم نزدیک شد و لاله ی گوشم رو گاز گرفت : نکن پویان ...چرا وحشی شدی ؟-د نمیزاری که ...نمیزاری که.... امشب حتما باید زخمی شینگاش کردم و دوباره لپام رو باد کردم که با لباش لبامو به هم دوخت و محکم فشارشون داد وقتی صدای آسانسور که میگفت طبقه ی 14 بلند شد پویان منو از زمین کند و به سمت یکی از در ها رفت ...کفششو در آورد و همونجوری که لباش رو لبام بود و دستای من دور گردنش حلقه بود کفشای منم در آورد و در رو باز کرد ... وارد شدیم ...به سمت اتاقمون رفت و با وارد شدنمون منو گذاشت تو اتاق و به یه حرکت کتشو در آورد و انداخت رو تخت ...به سمت آیینه رفتم تا موهام رو باز کنم که گفت : چی کار میکنی ؟ این لذت باید نصیب خودم بشهبه سمتم اومد و گیره های موهام رو دونه دونه باز کرد و با هر باز کردن تره ای از موهام رو که می افتاد رو توشون نفس عمیق میکشید ... وقتی کارش تموم شد من برگردوند و آروم آؤوم زیپ کنار لباسمو باز کرد : نکن پویان-پس چی کنم ؟خندم گرفته بود : نمیدونم ....خجالت میکشم-از شوهرت؟-نخیر ...-پس از کی ؟ جز ما که کسی اینجا نیست ...و شروع به کامل باز کردن زیپم کرد که ناخوداگاه دستم رفت سمت دکمه هاش و آروم آروم تیشرتشو در آوردم ... بوسه های گاه و بی گاهش رو تن و صورتم منو داغ میکرد و محتاج دستلی گرمش شدم : پویان !-جانم ؟و نفسی عمیق توی موهام کشید : پویان گفته بودم بهت وابستم نکن ... پویان گفت نمیخوام وابسته شم-حاضرم تمام عمر در خدمتت باشملاله ی گوشم رو گار گرفت که با کمی درد گفتم : آآآآخ-بمیرم برات !! چی شده ؟-گوشششمبوسه ای روی گوشم زد و گفت : ببخشید ...دست خودم نیستاون شب به خوبی گذشت و فردا صبح ...با حس کردن درد کمرم متوجه چیزای زیادی شدم...


فصل هشتم
بخش پنجم2 سالی از ازدواجمون میگذشت و من از دوره ی دخترانم بیرون اومده بودم و حالا یه زن کامل و بالغ با یه بچه ی 6 ماهه تو شکمم بودم ...عشق پویان به من هر لحظه بیشتر میشد و من زندگیم رو مدیونش بودم ...فوق لیسانسمو گرفته بودم و خونه دار بودم ... پویان هم این 4 ماه رو بخاطر من نمایشگاه رو تعطیل کرده بود و پیش من مونده بود ...بهترین شوهر دنیا بود ... شوهر ...شوهرچشمامو باز کردم ...دستی به موهام کشیدم و خواستم با دست شونشون کنم که دستای پویان اون بالا نگهشون داشت و بازومو بوسید : صبح بخیر عزیزترینم-صبح بخیر آقایی ... -بلند شیم ؟-دوست ندارم از کنارت بلند شم پویان-منمبو صورتش بوسه ای زدم و گفتم : پس تا کی بخوابیم ؟-تا شبخندیدم و بهش گفتم : لباسامو میدی ؟-خو همینجوری پاشو-مگه حموم عمومیه-آخ یادم آوردی ! یه هفته ای میشه که با هم حموم نرفتیم ..بیا بریم حموم بعد یه صبحونه ی مفصل بخوریم و ...-باشه خوشگلهجشمکی بهم زد و یه بوسه ای رو لپم گذاشت ...بعد از حموم رفتن و خوردن صبخونه پویان کنارم نشست و رو به شکمم گفت : نفس بابا ...خوبی ؟ چی کارا میکنی ؟ مامانی رو که اذیت نمیکنی ؟ رو به پویان گفتم : اسمشو چی بذاریم ؟-با ن باشه !-چرا ؟-چون قراره یه دختر هم بیاریم که نفس باباش باشه-خو که چی-خوب اسمش نفسه دیگه ...پس هر دو باید با ن باشن-اووووومکمی فکر کردیم که هر دو با هم گفتیم : نویدخوشحال بودم که این اسم رو انتخاب کردم ... پویان زمزمه وار رو شکمم دست کشید و گفت : نویده بابا ...امیده زندگیه بابا ..بیا بیرون دیگه ...مامانی رو اینقدر اذیت نکن-اگه این نوید و امید تو باشه من چیم ؟-قلبمی !! نفسمی ! عسله زندگیمی ... بهترینمی ...با هر جملش بهم نزدیک و نزدیک تر میشد و در آخر گفت : میدونی چه وقتایی عااااشقت میشدم ؟-چه وقتایی ؟-وقتی با چشای التماس گرانه ات ازم خواهش میکردی بیخیالت شم ...یادمه وقتی تف انداختی روم و وقتی تو فرودگاه اذیتم کردی چقدر دلم میخواست به پات بیفتم و بگم حتما میبخشم ...حتما ...دلم واسه اون چشما ضعف میرفت شما صعف میرفت-پویان -جان دلم ؟-اون روز که داشتم میرفتم ایران ...چرا اونجوری پریدی طرف دفتر هواپیما ؟-چون من چند میلیونی بهشون پول دادم تا از بلندگو اعلام کنن که تعطیلهبا عشق نگاش کردم ... [/td][/tr][tr][td] [/td][td][/td][/tr]
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:19
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 32 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل نهم
بخش اول و آخر-مامان ...یه لحظه میای

-نوییییید ...برو ببین خواهرت چی میگه

-ماماااااان

پویان داد کشید : د برو دیگه پسر ...میبینی حال مادرت خوب نیستا ...

و با صدایی آروم رو به نفس که حالا 7 سالش بود گفت : نفس بابااااا

-جونم بابا پویان ...

-میری یه لیوان آب واسه مامان میاری؟

نفس به سمت آشپزخونه رفت ...سه روزی میشد که سرگیجه ی شدید میگرفتم ...دکتر میگفت به دلیل اینه که دو سه روزی غذا نخوردم ...با پویان حرفم شده بود...تصمیم گرفتم قهر کنم که یه روز بیهوش شدم...تموم این مدت قهرم پویان شب و روز نداشت ... همین 3 روزی که باهاش آشتی بودم رو تمام سرگیجه داشتم ...

به پیشنهاد پویان به سمت ویلای شمالمون حرکت کردیم ...به سمت دریا ...

تو راه بودیم که برای اولین بار تو عمر زندگیمون تصمیم گرفتم به پویان بگم دوسش دارم ...نگاهی بهش انداختم و داد زدم :

-پویاااااان

-جانم

- پویـــــــــان

-بله عشقم

همونطور که یه نگاش به سمت جلو بود نیم نگاهی به سمت من انداخت..داشت بهم نگاه میکرد که یهو فریاد زدم :

پویان دیوونتم ...عااااشقتم ...دوست دارم ...دوست دارم آقایی ..دوست دارم ...از ته دل ...عااااشقتم ...محتاجتم ...

و اون لحظه ها تو چند جمله خلاصه شد :

من ... پویان ...نگاه خیرش به سمتم ...ترمز ...شیشه ....مرگ

ادامه دارد ...

قسمت دوم در رمان : صدای نفس
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:19
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingghazale]

[avatar_answerghazale]

ghazale


ارسال‌ها : [Count_Allghazale]
عضويت: [registerdateghazale]
محل زندگي: [cityghazale]
سن: [age_answerghazale]
شناسه ياهو: [yahooghazale]
تعداد اخطار: [warningghazale]
تشکرها : [thanksghazale]
تشکر شده : [thanksghazale]

پاسخ : 33 RE
واو
امضاي کاربر : [emzaghazale]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:36
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 34 RE رمان بادی از شمال شرقی
ودم نفشتمااااا .... بخووون
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 13:33
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير


گالري تصاوير قارتال گالري تصاوير قارتال
براي نمايش پاسخ جديد نيازي به رفرش صفحه نيست روي تازه سازي پاسخ ها کليک کنيد !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :
پورتال جامع قارتال تبلیغات




twitter facebook rss
yahoo
این سايت با عنوان بزرگترين تالار گفتمان ايراني کار خود را در سال 22/10/1391 آغاز کرد. از لحظه تولد تاکنون همواره سعي در ارائه مطالب آموزشي، علمي، تفريحي، سرگرمي و ... داشته است..

Time

ايميل پست الکترونيکي مديريت سايت : name@yahoo.com
پيامک همراه جهت پيامک : 0000000 - 0000