انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبي انتخاب رنگ فيروزه اي انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ قهوه اي انتخاب رنگ نارنجي انتخاب رنگ زرد انتخاب رنگ بنفش انتخاب رنگ خاکستري انتخاب رنگ سياه
خوراک آر اس اس توييتر فيس بوک
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم



[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 21 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل ششم
بخش چهارمبا این حرفش پویان پرتش کرد رو زمین و مشت های پی در پیشو رو چشم و چونه و لپش انداخت ... از یه طرف خوشحال بود کهپویاناومده ...از طرفی هم بخاطرش ناراحت بودم که اتفاقی براش نیافته ... چقدر این پسره پررو و لجباز بود ...پویان مشت زدن هاشو تموم کرد و با یه نفس عمیق گفت : دیگه در مورد زنم اینجوری حرف نزن ! زنم ؟ جااااان ؟ فک کنم پویان فهمید چشام 4 تا شده واسه همین دستاشو انداخت دور گردنم و منو به سمت در هتل کشید ... نگاه های مردم رو میدیدم که با تحسین و نگاهی که برای عشقمون آرزوی موفقیت میکردن ما رو نگاه میکردن!! وارد هتل شدیم ! مثل اینکه یک کلاغ چهل کلاغا شده بود چون همه به من و پویان نگاه میکردن -پیروز شی دخترم -چه عشق پاکی -انشالله در کنار هم پیر شید -دست زنتو دیگه ول نکن ! (تکرار میکنم اینا همه به زبان خارجی بودن که ما گفتیم دیگه ترجمه بنویسیم و خودمونو خسته نکنیم :دی ) پویان با نگاهی تشکر بار به همه لبخند میزد ولی من هنوزم تو شوک بودم ...مردم همه با ما تا بالا اومدن ! چقدر این خارجی ها پر رو بودن ! -اتاقتون شماره ی چنده بهتون سر بزنیم ؟ -تو یه اتاق میخوابید درسته ؟ -پسرم زنت رنگش پریده بغلش کن با این حرف پویان برگشت منو نگاه کرد و ایستاد ...تو چشمام نگاه کرد و بعد به لبام ...با حرص لبشو جوید ، چشاشو بست و یه نفس عمیق کشید و آروم دستاشو کشید رو زانوم و زیر پهلوم رو گرفت و با یه حرکت منو از زمین کند و تو بغل خودش جا داد ...نه ...نه ...نمیخواستم ....این وابستگی بود ...وابسته بودن برای بلعیدن عطر تنش ...برای چشمای نازش و دستای پرمهر و گرمش ...و حالا هم که برای اولین بار بغلم کرده بود ...برای آغوشش ... در اتاق 5 نفره ی خودشون رو با کلید تو دستش باز کرد و با پا هلش داد ..در چهار چاک باز شد و قیافه ی متعجب پرهام و آدرین و آرشام و مهرساد رو به وضوح جلوی چشم دیدم !! تصور اونا : من ...تو بغل پویان...دستام دور گردن پویان و آریان دستاش دور پهلوم ... نگاه های مضطرب مردم ...بسته شدن در و قهقهه ی پسر ها ...پویان منو زمین گذاشت و با یه ببخشید رفت بالا ...به چهره های خندان پسرها نگاه کردم ! پرهام با تعجب رو کرد بهم و گفت : تورکردیش ؟ با تحکم و غرور خاصٌی گفتم : -از اینکارا بلد نیستم ! -آریان هم همینطور -چی همینطور -تا حالا حتی با یه دختر حرف نزده بود و دستش به یه دختر نخورده بود من با این تنفری که از پسرا داشتم بازم دستم بهشون میخورد و یا باهاشون ( مزاحم تلفنی ) هم صحبت میشدم ! ولی مطمئنم پویان خیلی پاک بود ...جوری که دوستاش تعریف میکنن ... زمزمه وار گفتم : من تورش نکردم ...نگاه های مردم -میخوای برای نگاه های مردم بریم عقدتون کنیم ؟ به آدرین با خشم نگاه کردم و به فکر فرو رفتم ...3 بار حرف از عقد من و این احمق شده ...تا الان ! لعنتی...اوففف ...نه صبا ...تو وابسته نیستی ! اصلا ....اصلا من چرا از وقتی با پویان دوست شدم به خودم میگم صبا ؟ زهی خیال باطل ..کی با آریان دوست شده ؟ یه دونه بغلت کرد جوگیر شدی صبا ؟ چرا صبا ؟ من عسلم ...عسل لعنتی ! یه دفعه یاد آهنگی که پویان داشت گوش میداد افتادم ! به پرهام نگاه کردم و گفتم : تو کافه ...پویان که داشت اون آهنگو گوش میداد ..چی میخواستی بگی ؟ خندید ...بقیه هم همراهش قهقهه زدن ... -هیچی -نه ..داشتی یه چی میگفتی ...گفتی از کی تا حالا تو خـ...؟؟؟؟ -هیچی !!! -د حرف بزن همه دوباره خندیدن و صدای قهقههشون خونه رو برداشت ...داشتم به فکر های دخترانم فکر میکردم که صدایی منو از خودش در آورد : -خانومم رنگت پریده چرا ؟ با دیدن قیافه ی پویان و استفاده کلمه ی خانومم تو جمله بیشتر رنگم قرمز شد ... پوزخندی زد و از کنارم رد شد ...از تو یخچال یه بطری برداشت و آب خورد و بعد با صدای بلند گفت : میدونستی اگه بلایی سرت میاورد تا یه عمر جسمت رو مرده حس میکردی ؟ همه ی پسرا به من و بعد به پویان خیره شدن -حاضر بودم جسمم مرده حساب بیاد ولی منت سر تو نزارم -چرا عشقم ؟ مگه من اشتباهی کردم از ناموسم دفاع کردم ؟ دوباره پوزخند زد و یه قدم همزمان با من که میرفتم عقب بهم نزدیک شد ... -چیه ؟ هوووی ؟ هوا برت داشته ؟ نه داداش ... ما از اون دخترایی که هر شب باهاشونی نیستیم میدونستم اهل دختر بازی نیست ( یعنی حتی بهشون نگاه هم نمیکرد ) ولی بازم میخواستم حرصیش کنم ...ولی عمل نکرد ...یه قدم اومد جلو و گفت : نه ...تو مثه اونا نیستی ! واسه همینه که عاشقتم نمیدونم باید از این حرف ایهام میگرفتم یا نه...چون مثه بقیه ی دخترا نیستم باهام حرف میزنه یا نه -الان تو خونه ایم نیازی نیست نقشبازی کنیم -چیکار کنیم پس ؟ بریم بالا رو تخت بخوابیم ؟
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:17
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 22 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل ششم
بخش پنجم -جنازتو میرسونم قبرستون اگه همچین کاری کنی پسرا با بهت و ناباوری به ما نگاه میکردن ! حواسم نبود که پویان با یه قدم فیلی بهم نزدیک شد و سینه به سینه شدیم -سایزشون چنده ؟ -چیا ؟ -میدونی چیا رو میگم قرمز شدم و ناخوداگاه به س ی ن ه هام نگاه کردم ... -خجالت نکش ...بگو ...برات یه لباس زیر میخرم که هزززز کنی چشم غره ای از سرخجالت بهش زدم و گفتم : -ه*ی*ز -مگه آدم با زنشم شوخی داره نفهمیدم چی شد که دیدم چسبیدم به دیوار و اونم دوتا دستاش رو بازوهامه و با چشاش داره بهم پوزخند میزنه ... نالیدم : اگه الان تو بغل اون پسره ی بی ریخت بودم راحت تر بودم -مگه الان تو بغلمی ...خیلی غیر مستقیم خواستت رو میگی عزیزم -من عزیز تو نیستم -میشی ... از این حرفش هر دو قرمز کردیم ...پسرا دیگه نگامون نمیکردن و از خنده داشتن روده بر میشدن ... -میخوام برم تو سوئیت خودم -بودی حالا دستاشو از روی بازوهام برداشت و قدم به سمت پله ها گذاشت -نه ممنون ...اینجا معذبم -معلوم بود -حرف دهنتو بفهم -اون کار شهید فهمیده ست -حتی اندازه ی اونم درک و فهم نداری ... -چی ؟ -میگم فرهنگ و شعور اجتماعی ، فرهنگی،نظامی ، اداری نـــــددددداااااررریییی -تو بیجا میکنی چنین حرفی میزنی و پله ها رو پرید پایین و دوباره رو به روم وایساد ..پسر ها همه ترسیده بودن ...که آرشام آروم گفت : پویان نمیدونست ..ببخشش ..پویان تو الان مستی ..نمیفهمی چی داری میگی ...ولش کن پویان ....نمیدونست با این حرف مشکل داری ...
پویـ -تو خفه شو و دوباره برگشت و به من نگاه کرد -چی گ*و*ه خوردی -چیزی که دای مینالی رو اول بجو بعد بگو بی ادب -کی بی ادبه ؟ -تو -بچه بازی در نیار صبا خانوم ...چند دقیقه پیش چی گفتی ؟ -ااا ؟ اول عرض کنم که برنامه های من زنده ان ...دوم هم اینکه ..تا همین چند دقیقه پیش عشقت بودم ...حالا شدم صبا خانوم ؟ -مگه داشتیم بازی نمیکردیم خانوم کوچولو ؟ -من با همبازیه خراب بازی نمیکنم
همراه با جیغ پرهام که گفت : پویان نه صورتم داغ شد ... سرفه های نا منظمم خون رو از دهنم پرت کرد رو فرش -چیکار کردی عوضی ؟!!؟؟؟ به دست پر از خونم که جلوی دهنم بود نگاه کردم ! -تو مگه بابای منی که هر دفعه دستتو روم دراز میکنی آشغال ؟!! -بابای تو رفته ...بالاخره یکی باید جلوتو بگیره دیگه از این حرفش جوش آوردم و خواستم کشیده ی محکمی به صورتش بزنم که دستمو تو زمین و هوا گرفت و از زیر لب غرید : من...پویان احمدی هستم ...و تا حالا ...هیچ احدی دست روم بلند نکرده -من ...صبا صفری هستم ...و تا قبل از تو به جز بابام هیچ احدی دست روم بلند نکرده بود...و تو نمیتونی هر گ*و*هی خواستی بخوری ! آدمت میکنم ! بشین و ببین با قدم های محکم به سمت در رفتم که بلند داد زد : -تو یکی رو میخوای که خودتو آدم کنه -هیچ فرشته ای تا الان آدم نشده -خواهیم دید -میبینیم ! -بای عشقم ...اتفاق امروز بین خودمه و خودت و دوستام ...اگه جایی درز کنه دیگه سرت رو سینته عزیزم ... بااای با نفسم عمیقی که از روی حرص کشیدم در رو پشت سرم بستم ...به سمت اتاق خودم راهی شدم و وقتی در رو باز کردم قیافه ی مضطرب بچه ها رو دیدم ...به حرفاشون اهمیت ندادم و مستقیم رفتم سمت دستشویی و صورت پر از خونم رو شستم ...و بعد در جواب همه ی حرفایی که زده بودن گفتم : خستم میرم بخوابم بعد هم راه افتادم سمت بالش ،چشمامو رو هم گذاشتم و خوابیدم ...
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:17
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 23 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل هفتم
بخش اول-میشه ؟

-برام فرقی نمیکنه ...اون زمان پدرت بود که بهت گیر بده ...من که مشکلی ندارم

-ممنونم مامانی ...زووود بهتون سر میزنم !

با عطیه زدم قدش و سوار ماشین آرشام شدم و به داد و بیداد های نیکا توجهی نکردم !

-بابا من میخوام با عشقم تنها باشم

-اینهمه وقت تنها بودی ...امروزو منو تحمل کن

-حالا چرا نمیری تو ماشین پویان ؟

-ن م ی خ و ا م

-خوب بیشعور شاید من و آقامون خواستیم 2 کلمه خصوصی بحرفیم

-من هنذفری میزارم نمیشنوم !

در ماشین عقبو باز کرد و با اون دستای ظریفش منو از پشت ماشین کشید بیرون :

-بیا بیرون زبون نفهم ...من با آقام حرف دارم

-حالا تو هی آقا آقا کن ...هنوز که ازدواج نکردین !

-چیه حسودیت میشه ؟ برو پویان رو عقد کن آقا صداش کن

کپ کردم ....4 بار ...4 باره ...که حرف به عقد من و اون تن لش میشه ....به 10 بار برسه قسم میخورم عقدش کنم ! با این حرف خودم خندیدم و به نگاه متعجب نیکا توجهی نکردم و بی خیال سوار مازراتیه زرد رنگ پویان شدم : سلام

-سلام

-خوبی؟

-خوبم

-چته ؟

-من باید به شما بگم چته ... مگه ماشین من نجسه

زیر لبی گفتم : مثه خودت

-چیزی گفتین ؟

-دوباره شدم سوم شخص ؟

-بودید !

-کاری نکنید عشقم گفتناتون رو ضبط کنم

کپ کرد ...بیچاره فقط همون روز بهم این حرفو زده بود که از همون موقع قلبم تو تب و تابه یه بار دیگه این حرفو بزنه ...

-من تو عمرم فقط یه بار عشقم به زبون آوردم اونم به مامانم گفتم

-نخیر ...به منم گفتید

-شاهد داری؟

-میبینم که دوم شخص شدم..ببین کی بشه که بشمـ...

-تا اول شخص شدنت خیلیه...

با تعجب نگاش کردم ...فکر اینکه پویان منو به جای خودش خطاب کنه و من اونو به خندم مینداخت ...تمام راه رو ساکت موندم و به آهنگ گوش دادم :

نگفته بودی چشات سگ داره

فرق داره رفتارت با همه

نگفتی درباره اینکه دوری درد داره

نگفته بودی که انواع اقسام

فنای زنانه همراته اساعه

نگفتی این حرفا جا بحث داره

دعوا ترس داره قلبم تو دستاته

مگه مثل ما چنتا خب هست آخه

نمیدونی مگه حالم بد میشه اگه

بدونم رابطمون واقعا قطع میشه

بزار که نباشم لااقل پیشت

اینجوری غم دوریتم راحت تر میشه

نگفته بودی بی تو فرق داره شب های من

با یه آهنگ غمگین و یه شمع داره میگذره

نگفتی مثه برق داره میپره عطرت از اینجا

بگو مگه بود چه مرگت همین جا

نگفته بودی نمی دونی که نی از من بهتر اینجا



میدونی هیچکی کامل نی

منم اخلاق بد دارم

صد بار قربونت رفتم دو بارم فحش بد دادم

من مثه بقیه نیستم یکم فرق داره رفتارم

باید حرف حرف من باشه

همه ی خونه ها مرد دارن

قرار بود خیلی کارا بکنیم واسه خوشبختی هم

با پسرا دست ندادن کار سختیه نه ؟

من از اونا نبودم که بزنم و جاش کبودم شه

با تو آروم بودم شبی نبود در گوشت نخونم شعر

نگفتی هرچی عاشق تر میشم

بی رحم تر میشی بی رگ تر میشی

دیگه کنارم بی رمق میشینی

بی خود اسممون تو این محل پیچید

هی می گفتی بی من بد میشی

از این امتحان میدیدم رد میشی

حتی وقتی قول میدی عوض میشی

هیچ وقت نفهمیدی ازم هیچی

ندیدی مثه ما کمتره رفتی کردی خونه رو ماتم کده

نگفتی زود میشی از آدم زده

دیگه برو و عذابم نده

نگفته بودی تنها می بری قاطی شدی

باز بی خودی تو این جمع های سنگینی

که مرد داره بیشتره نگفتی کسی ورداره این عکس نحست و از اینجا

***
پیاده شدیم و به سمت رستوران راه افتادیم ..قرار بود وقتی مامانم قبول کرد شام مهمونشون کنم ! وارد رستوران شدیم و یه میز 10 نفره رو انتخاب کردیم ...عطیه کنار من هی در مورد عقدشون که فردا بود و استرسش حرف میزد ...2 ماه بعد از عقد هم قرار بود عروسی کنن ... چقدر بیتاااب .!!!روبروی پویان نشستم و با خونسردی کامل بهش خیره شدم ...ولی دروغ گفتم اگه بگم میتونستم نگاش نکنم ...لعنتی چشاش سگ داره ...نگفته بودی چشات سگ داره فرق داره رفتارت با همه...
با یاد آوردن این شعر خندیدم و دستام رو تو هم گره کردم !
پسر ها کلی غذای مخلفاتی سفارش دادن و ما هم همه پیتزا ...البته پرنیان تو رژیم بود به یه اسنک راضی شد ...هر چقدر هم اصرار کردم نشد ...بعد از خوردن غذا مگه آین آرشام ول کن بود : صبا خانوم خواهش میکنم ...زشته جلوی جمع دختر دست تو جیبش کنه ...حالا ما از روی شوخی یه قرار هایی به هم داده بودیم دیگه ...نمیشه که ...
-چی نمیشه آخه ...خوب قول دادم سر حرفم هم هستم ...انشاالله دفعه ی بعد مهمون شماییم
-نمیشه صبا خانوم امکان نداره بزارم دست تو جیبتون کنید
-من دست تو کیفم میکنم خوب
-اِاِاِاِ ؟!!!
-خوب چی کنم ؟! حالا یه روزه دیگه ...مهمون من
پرهام همونطور که دست شقایق رو ول نمیکرد گفت : آخه مردم چی میگن ؟
-هر چی میگن به درک
آدرین دخالت کرد : بابا بزارید ببینید خودش چی میخواد آخه
-آخ گل گفتی آقا آدرین
-چاکریم
لبخند ژکوندی تحویلش دادم و وقتی نگاه پری رو دیدم لال شدم و بهش خندیدم ...چقدر همو دوست داشتن و به هم حسادت میکردن ...هعییی ...بالاخره همه رو با زور بیرون کردم و تو رستوران فقط خودم موندم!دوباره رو لبم لبخند نشست و کیفمو برای کیف پولم جستجو کردم ...یه بار ...دو بار ....سه بار ...کیفمو گذاشتم رو میز و لوازمشو ریختم رو میز ...وااای خدا ...نیست ! صبح که اومده بودم کیفمو عوض کرده بودم و کیف پولمو یادم رفت بزارم توش ...خدایا من چه بدبختم ؟ حالا با چه رویی دوباره برگردم و ازشون پول بخوام !! واای نه ...الان میگن این چه گداییه ...حالا بهشون چی بگم ؟
-چقدر میشه آقا ؟
از فکر اومدم بیرون و به صدای مردونه پشت سرم گوش دادم
-250 هزار تومن ( تکرار که نیاز نیست ! شما خودتون به دلارش کنید )
-بفرمایید
برگشتم ...با پویان سینه به سینه شدم ...پوزخندی زد و راه افتادیم سمت در ...که کفشام به پاهام گیر کرد و با دو تا مچ دستام افتادم رو کاشی های سرد رستوران ...آخ ...یعنی بیشعور نمیتونست نگهم داره ؟ از همون پایین بهش نگاه کردم و چشم غره ای رفتم ...با زور آرنج خودمو بلند کردم و بعد از پاک کردن شلوارم راست شدم که گفت : اون واسه تو فیلماست
و بعد با پوزخندی راهشو به سمت در ادامه داد ...واای نه ...یعنی فهمیده بود به چی دارم فکر میکنم ؟ اوفففففف ...
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:18
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 24 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل هفتم
بخش دومچشامو باز کردم ... امروز قرار بود بریم به عقد عطیه و بعدش هم عروسیشون ... امروز باید کامل به خودم برسم ...برای اولین بار آرایش میکنم و شال و یا روسری نمیزارم ...درسته نمیخواستم وقتی میام اینجا از دینم بگذرم ولی با این یه بار که نمیخوام مسیحی شم ...قط یه بار روسری نمیزارم و برای اولین بار تو عمرم به جز رژ لب صورتی کمرنگم ...ریمل و رژگونه و خط چشم و ... هم میزنم ... از آرایشگاه زیاد دل خوشی نداشتم ...یه بار یه آرایشگر احمق موهامو با اتو سوزونده بود ..از اون به بعد زیاد سمتش نرفتم ... موهامو مثل همیشه پیچ دادم و فر مانند اتو کردم و روی موهام ریختم ...موهام بلند شده بود و تا روی شونم میرسید ...همونجا رو شونه هام ولشون کردم و یه خط چشم بلند تا روی شقیقه هام ( اکراهه حالا ...تا یه کم گوشه ی چشم ) کشیدم ...رژ لب قرمزم رو برداشتم و زدم و رژگونه ی آجری رنگمو هم کمی مالیدم روی صورتم ...سایه ی پشت پلکمو با لباس آبیم ست کردم و کفشهای پاشنه بلند ( 5 سانتی ) مو پام کردم و کیف آبی پررنگمو گذاشتم روی شونم ... تو آیینه به خودم نگاه کردم و لبخند رو لبام پررنگ شد ...یاد ثنا افتادم ...آخ که چقدر دلم برات تنگیده خواهر نانازم که دم به دقیقه پشت آیینه داری قربون صدقه ی خودت میری ... رفتم پایین و به 206 پنچر شدم نگاه انداختم ...از قبل از اینکه مامانم اجازه بده لسی بمونم این به این روز افتاده بود ...و من شک ندارم کاره پویانه ...که مجبور بشم تو ماشین خودش بشینم ...مرتیکه ی کرمکی ... -چیزی گفتی ؟ اوه ...مثل اینکه داشتم بلند زمزمه میکردم : خیر -ولی من یه چیزی شنیدم -پرهااااام ... -برو زنت الان میخورتت -باشه بابا ...ولی امیدوارم کرمکی رو جلوی خود پویان نگی ...اونم مثه شقی میخورتت اگه بگی قهقهه ای زد و وارد اتاق شد ..( اتاق دخترا – شقی اونجا بود خو ) من از اتاقمون اومدم بیرون تا شقی و پرهام تنها باشن و رفتم پایین تا دیگران رو منتظر نذارم ...به نیکا که داشت برای آرشام ناز میکرد نگاه کردم و چشمکی براش زدم و رفتم ...کنار آدرین وایستادم و باهاش دست دادم و بعد از کلی قربون صدقه ی پری رفتن سوار ماشین مازراتی زرد رنگ شدم -چرا اینجوری کردی خودتو ؟ -مگه چشه ؟ یه روز و میخوام بدون حجاب و با آرایش باشم ...به تو چه ؟ -راست میگی ...به من چه ... نه ...پویان ...سرم غیرتی باش ...مثه قبلن ها کشیده بزن تو صورتم و بگو برم لباسمو عوض کنم و آرایشمو کمرنگ کنم ...اینقدر قد و یه دنده نباش دیگه ... -پوففففف -گرمته کولر بزنم - نه ممنون ...از بوی کولر حالم بد میشه -پس شیشه رو بده پایین -اوکی شیشه رو دادم پایین و سرم رو بردم بیرون..با صدای بلند ( به فریاد نزدیک ) گفت : اگه میخوای سرتو بندازی بیرون پنجره رو ببند ! -اوفففف ...باشه ... همینو کم داشتیم تو بابام شی ... سرمو آوردم تو و تند تند نفس کشیدم تا باد وارد گلوم شه و خنکم کنه ...که صدای آهنگ بلند شد : نمیدونم چیکار کنم
چجوری با تو سر کنم
چجوری از نگاه تو
خودمو برحذر کنم
-از متین دو هنجره متنفرم -منم همینطور -پس چرا آهنگشو دادی شونه هاشو انداخت بالا و گفت : اینو آرشام برام پر کرده قهقهه زدم که وقتی نگاه خیرش رو رو لبام دیدم خفه خون گرفتم
نمیدونم صدای تو
چرا دلم رو میبره
چرا یجوری میشمو
منو تا رویا میبره


منو تا رویا میبره
به اوج ابرا میبره
منو به یاد عشقمون
پیش ستاره میبره

قسم خوردی به جون من
قسم خوردی به قلب من
میمونی تا آخر عمر
پیش منو خاطر من
-بابا این یه هنجره هم نداره ...چه برسه به دو تا -اسم مستعاره دیگه !
نمیدونم چیکار کنم
چجوری با تو سر کنم
چجوری از نگاه تو
خودمو برحذر کنم

نمیدونم صدای تو
چرا دلم رو میبره
چرا یجوری میشمو
منو تا رویا میبره
-اااا؟ خوب منم صبا پنج حنجره ام ! -خوب که چی ! -خوب به صدای من گوش کن بلافاصله ضبط و قط کرد و گفت : منتظرم قهقهه زدم و گفتم : بیشووووور -اسمت سخته -صبا ؟ -نه ...صبا پنج هنجره ...نمیشه تلفظ کرد -خوب تو بگو صبا پنجره ایندفعه هر دو با هم خندیدیم ! -حالا یه صدا برامون بخون صدامو از ریزه ریزه زنونه به درشته درشت مردونه بردم : بیـــــــــــــــــــا ...دوری کنیم کنیم از هم ... بیـــــــــــــــــــا ...تنها بشیم کم کم .... وسط شعرم آهنگو عوض کردم ولی با صدای خودم خوندم : خیلی وقته تک و تنها توی باغی از ترانه
منتظر مثل یه خوبی یه رفیق بی بهانه

توی دنیای پر از گل مثل عالمی غریبه
میون این همه خوبی این منم که بی نصبیم

روزگاری زیر بارون روزگاری بیقرارم
جز یه لحظه مهربونی دیگه خواسته ای ندارم

تو کنار من بشینی دل خستمو ببینی
بیای از تو باغ قصم یه شکوفه ای بچینی
اول با تعجب نگام میکرد ولی بعد با اون صدای گیرای لعنتیش که مو به تنم سیخ کرد و باعث شد خفه شم ادامه ی شعر رو خوند :
منم اون مترسکی که شدم عاشق کلاغ
واسه من ابد بریدن میون حصار باغا

اخه این صورت زشتو کی به من داده خدایا
اداما رو دوست ندارم عاشق شمام کلاغا

من اون مترسکی که شدم عاشق کلاغ
اداما رو دوست ندارم عاشق شمام کلاغا

با تو این پالتوی کهنه مثل ابریشم لطیفه
تن پوشالیه سردم مثل خار گل ظریفه
من دیگه از شوک بیرون اومده بودم و باهاش ادامه دادم :
میدونم ازم میترسی من با اون چشمای خسته
چه جوری به دست بیارم دلت و با دست بسته

من با این لباس کهنه صورت سمخت و زشتم
خیلی وقته تک و تنهام اره این سرنوشتم

ای پرنده های غمگین که از چشای من میرسین
اداما گریه رو دیدن بری از اونا بپرسین

من اون مترسکی که شدم عاشق کلاغ
واسه من ابد بریدن میون حصار باغا

اخه این صورت زشتو کی به من داده خدایا
اداما رو دوست ندارم هر دو با هم فریاد زدیم : عاشق شمام کلاغاااااا
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:18
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 25 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل هفتم
بخش سومبسم الله الرحمن الرحیم أنکحت موکلتی موکلک علی المهر المعلوم . . . قبلتُ النّکاحَ لمُوکّلی علی المهر المعلوم زوّجت موکلتی بموکلک علی الصداق المعین . . . قبلتُ التزویج لموکلی علی الصداق المعلوم متّعت موکلتی موکلک علی الصداق . . . قبلتُ التمتیع لموکلی علی الصداق دوشیزه ی مکرمه ...سرکار خانم عطیه غنم پرور آیا وکیلم شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید و آیینه و شمعدان و 114 سکه ی تمام بهار آذادی شما را به عقد دائم آقای مهرساد آشتنیان در بیاورم ؟ صدای پرنیان بلند شد که گفت : عروس رفته گل بچینه عاقد دوباره از سر گرفت : سرکار خانم عطیه غنم پرور آیا وکیلم شما را با مهریه ی یک جلد کلام الله مجید و آیینه و شمعدان و 114 سکه ی تمام بهار آذادی شما را به عقد دائم آقای مهرساد آشتنیان در بیاورم ؟ نیکا داد زد : عروس رفته گلاب بیاره عاقد گفت : سرکار خانم عطیه غنم پرور آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای مهرساد آشتنیان در بیاورم ؟ عطیه داشت دهنش باز میشد که با صدایی گیرا گفتم : عروس زیر لفظی میخواااد مهرساد قرمز شد ولی دوباره به خودش مسلط شد و یه جعبه ی کوچیک از تو جیبش در آورد و آروم به دست عطیه داد ...عطیه ذوق زده کادوش رو باز کرد و با دیدن گردنبندی که اسمش روش حک شده بود لبخندی به لبش نشست ...مهرساد گردنبند رو از دستش گرفت و دور گردن عطیه انداخت ... عاقد با بی صبری تمام گفت : سرکار خانم عطیه غنم پرور آیا وکیلم شما را به عقد دائم آقای مهرساد آشتنیان در بیاورم ؟ عطیه زمزمه کرد : با اجازه ی مامانم و بابام و بزرگترا ....بعلــــــــه
عاقد دوباره گفت : آقای آشتنیان آیا وکیلم شما رو به عقد دائم خانم عطیه غنم رور در بیاورم ؟
مهرساد لبخندی به روی عطیه زد و زمزمه کرد : بله صدای کِل زدن ها بلند شد و شادی از هر جای سالن در حال پخش شدن بود ...همه میخندیدن و خوشحال بودن ...منم با خوشحالی گونه ی عطیه رو بوسیدم و بهش تبریک گفتم ...با مهرساد هم دست دادم و ارش خواستم مواظب عطی باشه که اونم در جواب دستشو گذاشت رو قلبشو گفت : جاش اینجاست ... لبخندی بهش زدم و به صورت برنزه و شکلاتیه عطیه نگاهی انداختم ...آخ که این دو چقدر به هم میان -غصه نخور خانوم ...شما هم که بالاخره یه روز با پویان ازدواج میکنید با گفتن جمله ی 5 بار تو دلم به سمت تولید کننده ی صدا برگشتم : آدریــــــن ... لبخندی بهم زد و دست پری رو گرفت و نشست روی صندلی بغلم ...منم متقابلا لبخندی زدم و دوباره به صورت نقش و نگار شده ی عطیه نگاه کردم ...بعد از اینجا باید میرفتیم سالن عروسی ...دل تو دلم نبود ...
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:18
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 26 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل هفتم
بخش چهارمسوار ماشین شدم و بی توجه به پویان ضبط رو روشن کردم و بهاش رقصیدم : یـه چــــــیـزی بـــگم تــو رو بـا دنیــا عـوض نمــی کنــم
یـه چــــــیـزی بـــگم تو درسـت شنیـــدی این خودِ منــــم راستـی نازنین یه چیـــزی
هنـوزم واسـم عــزیزی
هنــوزم وقتـی مـی خنـــدی
تو منــو بهـــم مـی ریـــزی
یـه چــــــیـزی بـــگم
تــو رو بـا دنیــا عـوض نمــی کنــم
یـه چــــــیـزی بـــگم
تو درسـت شنیـــدی این خودِ منــــم


دستامو تو هوا تکون دادم:


یـادته شبــایِ مهتــاب
چشــایِ قـــرمـز و بـی خــواب
یـادتــه مــی گفتــی دلخـــور
کــاش بشــه در نیــاد آفتــاب
قــربـونِ چشــات بـــرم مـن
که بهـــم زنـــدگـــی مــی دن
چشمــایِ هیچکســـی واســــم
اینقــــده عـــزیـــز نمــی شـن
یـه چــــــیـزی بـــگم
تــو رو بـا دنیــا عـوض نمــی کنــم
یـه چــــــیـزی بـــگم
تو درسـت شنیـــدی این خودِ منــــم

یـادته شبــایِ مهتــاب
چشــایِ قـــرمـز و بـی خــواب
یـادتــه مــی گفتــی دلخـــور
کــاش بشــه در نیــاد آفتــاب
جیغ میکشیدم و با آهنگ میخوندم : قــربـونِ چشــات بـــرم مـن
که بهـــم زنـــدگـــی مــی دن
چشمــایِ هیچکســـی واســــم
اینقــــده عـــزیـــز نمــی شـن
مــا قــــرار نبــود جــدا شیــــم
ســر حــرفمــون نبــاشیـــم
نبــوده جــایی تو این شهــــر
که بــا هم نـــرفتــه باشیـــم
یـه چــــــیـزی بـــگم
تــو رو بـا دنیــا عـوض نمــی کنــم
یـه چــــــیـزی بـــگم
تو درسـت شنیـــدی این خودِ منــــم
نفسی تازه کردم و قهقهه زدم ...وقتی زیر چشمی نگاه خیره ی پویان رو دیدم ناخوداگاه اشک از چشمام اومد پایین : چیکار کنم ؟ 23 ساله تنهام ...هیچ شوقی تو زندگیم ندارم ...نه واسه ادامش نه واسه ی شادیش ... میخوام واسه دوستم خوشحال باشم ...که خوشبخت شه ...که مثه من نشه ...چیکار کنم ؟ هان ؟ وقتی خیره تو چشماش نگاه کردم اون سرشو برگردوند و به جاده نگاه کرد : فقط خوشحال شدم که شادی -پس تو اونی بودی که من برات مهمم فکر نمیکردم اینو بگه ولی گفت : آره ... و با یه نفس عمیق چشماشم آروم بست و باز کرد ... لبخند از رو لبام نمیرفت ... : یعنی واقعا هست ؟ -کی ؟ -کسی که تو دنیا من براش اهمیت داشته باشم -میبینی که -اون آدم تو نمیتونی باشی -فقط نمیخوام زخم بخوری از زندگیت ...تو هنوز جوونی -مگه تو پیری ؟ خوب تو هم 28 سالته دیگه -ولی بازم تو جوون تری ...یکی باید بالای سرت باشه یا نه ؟ -پس یعنی تنهام نمیزاری ؟ پیشم میمونی ؟ تا وقتی که به خوشبختی برسم -مرددم ... -چرا ؟ -چون اذیتم میکنی!! اینقدر به یه مراقب احتیاج داشتم که بی فکر گفتم : قول میدم دیگه اذیتت نکنم ..--- همونطور که اشک میریختم ادامه دادم : فقط تنهام نزار ...بزار به یه جایی برسم ...دستمو ول نکن ...---نمیفهمیدم چی دارم میگم : من تنهام پویان...تنها .. متوجه نشدم چی گفت ولی چیزی مثه این زمزمه کرد که خیالم از بابتش راحت شد که تنهام نمیزاره : غلط میکنه اونی که تنهات بزاره ....---با مظلومیت خاص خودم که لپامو باد میکردم و لب پایینمو جلو میاوردم و چشمامو گرد میکردم رو کردم بهش و گفتم : قول دادیا ...---بعد از اینکه نگام کرد وحشیانه زد رو ترمز ...نگاش کردم ..حالا اخم کرده بود ... رفت بیرون ..بدون اینکه نگام کنه و یا حتی بگه چی شده یه دور دور ماشین گشت و یه چیزی شبیه : اَششششش ... فریاد زد و کمی تو موهاش دست کشید ...بعد آروم شد و اومد نشست ... -چیز بدی گفتم ؟ قول نمیدی نه ؟ میدونستم من برای کسی مهم نیستم -خفه شو با این حرفش خفه خون گرفتم و بهش نگاه کردم که داد زد : اون آرایش کوفتیتو قبل از رسیدن به عروسی پاک کن ....با این حرف یه دستمال داد دستم ... بعد هم دوباره ترمز زد و روبروی یه پاساژ وایساد : الان برمیگردم ... رفت و بعد از 20 دقیقه ای که منو تو خماری گذاشته بود برگشت ...قبلش با اون دستمال رژ لبمو کمرنگ کرده بودم و سایم رو هم کمی کمرنگ کرده بودم ...نشست تو و یه پلاستیک گذاشت رو پام ... : بپوش ! اول با تعجب به خودش و بعد به پلاستیک نگاه کردم ...یه ژاکت بافته آبی کمرنگ بود که تا زیر سینه ام میرسید و آستین بلند بود ... : چرا ؟ -اون لباس چیه پوشیدی ؟ مردم نمیگن این دختره ی ... استغفرالله ...از کجا اومده ؟ -خوب بگن ... -د آخه واسه همینه میگم من باید بابات باشم دیگه -خوب حالا ژاکت رو به زور تنم کردم و گفتم : خوب سایزمو بلدی ها -همون روزی که ازت پرسیدم و بهم نگفتی از دوستات پرسیدم ....اونا هم گفتن -چنده اگه راست میگی ؟ -کوچیکه ...43 قرمز کردم ...پسره ی بیشوووور ... -فوضوله ،خره،بیشعوره،نفهمه،بی ادب -فوحشاتون تموم شد خانوم ؟ -بعله لبخندی نشست کنج لبش و روبروشو نگاه کرد ...مظلوم نگاش کردم و گفتم : پس حالا که سایزمو میدونی بازم برام لفاس بخر ... -لفاس ؟ -بلیییی -باشه ... از قانع شدن سریعش تعجب کردم ... ولی بعد گفت : دیگه لبتو اونجوری نکن !! -چجوری ! آها اینجوری !! چرا ؟ جوابمو نداد ...خودم میدونستم ...اینجوری خیلی خواستنی میشدم -احمدیــــــ -اونجوری صدام نکن -چی صدات کنم -هر چی -داداش خوبه ؟ -مهندس هم گفتی گفتی -خووووب ...داداش بهتره -باشه... -بریم داداش خندید و راهشو ادامه داد .... وارد تالار که شدیم پری و آدرین،نیکا و آرشام و شقی و پرهام در حال رقصیدن بودن ..چقدر زوود رسیدن ...نه ..ما دیر رسیدیم ...کانوام رو تو تنم محکم کردم و به سمت صندلی ها رفتم ...کیف آبیمو گذاشتم رو صندلی و لبخند زنون به سمت سن رقص رفتم ...با دوستام که نمیتونستم برقصم ...عادت هم نداشتم مثه بعضیا با هوا برقصم واسه همین گوشه سالن موندم و دست زدم ...لبخند عطیه رو که دیدم رو لبم لبخند نشست ...کاش همیشه همینجوری شاد باشه و خوشبختی رو تجربه کنه ...20 دقیقه ای از عروسی گذشته بود و همه هنوزم داشتن تو سالن رقص میرقصیدن که یه صدایی شنیدم : افتخار میدید ؟ سرم و چرخوندم و یه پسر مو بور رو دیدم که چشاش عسلی بود و دستشو به سمت من دراز کرده بود و روی زانوش نشسته بود ... لبخندی زدم و گفتم : نه ...ممنون ...عادت ندارم ...شما ایرانی هستید ؟ -خیر ...تو لس آنجلس بدنیا اومدم ولی چون مادرم ایرانی بود فارسی یاد گرفتم -آها ... ایران اصلا نیومدید -چرا ..یکی دو باری شما ایران رفتم -جدا ؟ رشت ؟ -بله ...بله ... شهر بارون ها ...از اونجا خوشم میاد -من اونجا زندگی میکنم -جدا ؟ شهر با صفاییه -اوهوووم زمزمه وار گفت :من پارسا هستم ... الان که آشنا شدیم هم نمیرقصید لبخند گل و گشادی تحویلش دادم و گفتم : چرا به سمتش رفتم و دستمو گذاشتم تو دستش ...داغی دستش تنمو گرم کرد ...لبخند زنون باهاش میرقصیدم ..خیلی متین دستاشو باز کرده بود و بشکن میزد و با این کارش بلوزش رو بخاطر اون عضله ها وادار به پاره شدن میکرد ... میخواستم چرخ بزنم که وسط چرخش یکی به سمت مخالف پارسا منو نگه داشت ...چشمامو باز کردم و با دیدن چهره ی عصبی پویان قلبم هری ریخت ... : چیکار میکنی !! -انتظار داری بزارم تو بغل یه پسر برقصی؟ -من که تو بغلش نبودم -ولی دستشو که گرفتی -خوب که چی -مگه من داداشت نیستم اخم کردم : نه اخماش از هم وا شد و جاشو به غم و مظلومیت داد : پس تو ماشین چی میگفتی -فقط نمیخواستم احمدی صدات کنم -پس دیگه نیازی به حامی نداری نه ؟ یکی دیگه رو پیدا کردی ؟ -منظورت چیه ؟ اخماش رفت تو هم و تند تند نفس کشید : از اولم میدونستم همهتون یه کرباسید ... هیچ دختری اونجوری که باید نیست با این حرفش منو تنها گذاشت و به سمت پشت سالن رفت ... مبهوت حرفاش بودم که یکی منو برگردوند ...به چهره ی متعجب و نگران پارسا چشم دوختم:چیزی شده؟ اذیتت کرد اون پسر ؟ -نه ...نه ...داداشم بود با این کلمه ای که از زبونم اومد دلم یه جوری شد ...من هیچوقت اونو به عنوان داداش نمیخواستم ...اونو به عنوان عشقم میخواستم ...من دوسش داشتم ...عاشق چشمای سیاه و نافذش بودم ...اندامش منو وادار به نگاه کردن میکرد ...صداش ...خداااا ...این وابستگی نیست ؟ نیست ؟ با یه ببخشید از پارسا به سمت پشت سالن راهی شدم که قبل از اینکه برم پارسا دستم رو گرفت ...اونقدر عصبی بودم که خواستم دستمو بکشم ولی اون چه گناهی کرده بود : این شمارمه ..داشته باش ...به عنوان یکی که لس آنجلس رو بلده و شاید به کمکت بیاد ...داداشت ... میدونم داداشت نیست ...ولی حواتو داره ...خوش به حالت ... قدر این غیرتشو بدون ... منم یه روزی داداش بودم ... اشک داشت تو چشاش موج میزد که دستمو با اون کاغذ رها کرد و به سمت در سالن رفت ...یعنی این با عطیه و یا مهرساد چه نسبتی داشت ؟ برام مهم نبود ...
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:18
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 27 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل هفتم
بخش پنجمبه سمت پشت سالن رفتم و با دیدن پویان در حال کشیدن سیگار سر جام خشک شدم ...جعبه ی سیگار رو تو دستش خرد کرد و پک محکمی به سیگار زد ...از سرفه های بلند و تند تندش فهمیدم که اولین باره داره سیگار میکشه ! بهش نزدیک شدم ...تا حدی که منو ببینه .. اشک تو چشام جمع شد ...یعنی بخاطر من بود ...؟ کشیدن سیگار ؟ بهم نگاه کرد و با دیدنم سیگار از تو انگشتش افتاد و اشک رو تو چشماش دیدم : به خدا نمیخواستم داداش ...نمیخواستم ناراحتت کنم ...میدونی از اوناش نیستم ! با غمی که تو چشاش بود گفت : میدونم ....

به گریه افتادم : فکر نمیکردم ناراحت شی ...

قهقهه ای زد که به طور ناگهانی گریم رو خفه کرد : فکر نمیکردم یه روز صبا بیاد و جلوم گریه کنه ...خواهر من باید مرد باشه ... اونوقت دیگه کسی نمیگیردش---لپم رو کشید و دستشو نرم روی لبام کشید و گفت : وقتی میگم رژ لبت رو پاک کن ...معنیش این نیست که کمرنگ کن ....محکم تر دستاشو رو لبم کشید و گفت : منظورم اینه که پاکش کن

دستاشو از رو لبم برداشت ... مثه خودش به اشاره ی قرمزش چشم دوختم ...سرش و گرفت بالا و تو چشمام نگاه کرد : تا حالا آرایش نکرد بودی؟

-نه ...چطور مگه

لبخندی زد و گفت : آرایشگاه هم نرفتی ؟

-نه

-سایه ات رو زیاد از حد به ابروت نزدیک کشیدی و ریملت هم زیر چشمت رو کثیف کرده بود

-خوب بلد نبودم

سرمو گرفتم پایین که با یه حرکت چونمو گرفت و سرمو گرفت بالا ...تو چشماش نگاه نکردم ... گفت : نبینم خواهر کوچولوی من شرمگین باشه ها ... حالا تو چشمام نگاه کن ...

چشمامو به چشماش دوختم ...عاشق اون دو تا لعنتی بودم ...بحث رو عوض کردم و گفتم : میدونی پرهام کی میخواد مزدوج شه ؟

-فکر کنم یکی دو ماهه دیگه ...

-یه جشن دیگه

-ولی تو اون جشن از اینجور لباسا و اینجور آرایشا خبری نیست ...میخوام خواهرم ساده باشه

-چه پیپی ای خوردم خواستم تو بردارم باشی

خندیدم و با دیدن قیافه ی جدی و محکمش لال شدم : میخوای نباشم

-نه

-چرا؟

-خوب چون هوامو داری ؟

-یه نمونش رو بگو ...کجا پشتت بودم ؟

آب دهنم رو قورت دادم و گفتم : وقتی مثه خرا داشتم به کام مرگ میرفتم ...وقتی تو فیریزبی داشتم می افتادم و ...

لبخندی رو لباش نشست : پس یادته

یه ابرومو دادم بالا و با لبخند بهش نگاه کردم ... – بریم تو ...زشته اینجا ...مهرساد منو میخوره

همونجوری که داشتیم به سمت سالن میرفتیم ازش پرسیدم : شما چجوری با هم دوست شدید ؟

-هممون تو دانشگاه با هم دوست شدیم ...بعد هم بابای آدرین سرمایه گذاشت و ما با هم شریکی یه نمایشگاه ماشین زدیم که کم کم رونق گرفت و کارمون گرفت ...واسه همین کار اومده بودیم اینجا...باید با یکی از سرمایه گذار ها در مورد توافقمون حرف میزدیم .. که اینجوری شد

-چجوری !

-این دوستان من عاشق شدن

-خودت چی ؟

-میبینی که !!

-عشق رو از ظاهر نمیشه تشخیص داد

ایستاد ..منم متقابلا ایستادم ... دستمو گرفت و منو به سمت خودش چرخوند ... تو چشمام نگاه کرد و گفت : نه ...نمیشه ...

بعد از این حرف با گفتن جمله ی مواظب خودت باش به سمت سالن رفت ( میشه گفت دوید ) و غیب شد ...
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:18
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 28 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل هشتم
بخش اول*** همه کل و دست میزدن و خوشحال بودن ...2 سال دیگه اینا هم عروسی میگرفتن و سرو سامون ..چقدر براشون آرزوی خوشبختی میکردم ! پرنیان و آدرین ...براتون آرزوی موفقیت میکنم ... لبخندی زدم و به صورت خندان عطیه نگاه کردم : ای کوفت ...نیشتو ببند ...شوهر کردی بازم آدم نشدی ؟ -مگه هر کی شوهر کنه شوهرش آدمش میکنه—و رو به مهرساد گفت : آره ؟ مهرساد خندید و بوس ی کوچیکی روی موهای عطیه زد که فهمیدم دلشو دگرگون کرد ... -ببین از کی گفتم این پویان رو تور کن بره ..بابا عقدش کن بره دیگه 4 بار دیگه ؟ قوله من قوله ... -چون تو گفتی چشم خندید و همراه با مهرساد از کنارم دور شد ...2 ماه از عروسیشون میگذشت و عشق پاکی داشتن ...شقایق و پرهام تصمیمشون رو گرفته بودن که تو ایران عروسی کنن ...چون ما تو لس آنجلس به زور 2 بار عاقد رو مجبور کردیم از ایران بیاد اینجا ...حتی هزینه هاشم خودمون دادیم ... ( خودشون ) لبخند زنون به سمت 206 م رفتم و روشنش کردم ...سرم به بالش نرسیده خوابیدم ! *** -صبا تو رو خدا -بابا حال ندارم پری -میخوایم خوش بگذرونیم -آخه عزیزم 3 تا زوج متاهل میخوان برن ...منه مجرد اونجا چه پی پی ای بنوشم ؟ -گ*و*ه خوردنیه نیکا در حالی که داشت سایه ی پشت چشمشو با لباسش ست میکرد گفت : خیر ... گ*و*ه مکیدنیه ... با این حرفش هر 4 نفرمون خندیدیم ...شقایق که تازه از پله ها داشت میومد پایین گفت : چی شده ...کیه ؟ چی ؟ هممون خندیدم و من گفتم : تو هنوزم این خصلت بدتو فراموش نکردی ؟ قهقهه زنون به سمت در اتاق رفتیم که مهرساد و آرشام هر دو با هم هجوم آوردن تو اتاق و رو به همسراشون فریاد زدن : سلام عزیزم از هماهنگیشون خندم گرفت ...رو به آدرین که با متانت خاص خودش داشت وارد میشد سلام ریزی کردم و به سمت پایین پله ها رفتم ...در آسانسور که باز شد پویان و پرهام اومدن بیرون ...پرهام به سمت اتاق ما رفت و پویان سمت من اومد ..(یعنی آسانسور ) سرمو انداختم پایین و گفتم : سلام عرض شد -سلام به خواهر گلم ... لبخندی تحویلش دادم ...از روز عروسی عطیه این زیادی مهربون شده بود ... -من یه هفته دیگه میرم ایران با چشمای گود شده نگاش کردم !! جیغ کشیدم : چی ؟ در حالی که میخندید گفت : میرم ایران بغض کرده بودم ... : اونوقت کی مراقب من باشه -تو که بچه نیستی ! -ولی به مراقبت که نیاز دارم -آرشام در نبود من به کمکت میاد ... داشت از دهنم در میرفت که بگم من فقط تو رو میخوام ...ولی خودمو نگه داشتم و بیخیال شدم من اصلا با این سفری که داشتیم میرفتیم موافق نبودم ... یه سفر 4 روزه ؟ چه خبره ؟ -امروز رو مهمون من باش -اگه بخوام امروزو مهمون تو باشم که یعنی هر 4 روز مسافرت رو تو ماشین تو پلاسم -چه اشکالی داره خواهرم تو ماشین من باشه -وقتی خواهرت خودش ماشین داره دستمو نگه داشت و منو به سمت خودش چرخوند ...انقدر محکم که داشتم می افتادم ... پاهام تو همدیگه گیر کرده بوده و 5 سانت با زمین فاصله داشتم که دستای مردونش دور کمرم حلقه شد ...با یه حرکت منو به سمت بالا کشوند و با گفتن اینکه : مواظب خودت باش ..مانتوم رو تکوند ...چقدر محتاج این محبت بودم ...دستام رو دوباره تو دستاش فشرد و منو سمت ماشین خودش برد : حالا هم لجبازی رو بزار کنار و بشین.. تقریبا پرتم کرد رو صندلی جلو و در رو بست ..خودس هم نشست و ماشین رو روشن کرد و به سمت روبرو حرکت کرد ...1 ساعتی بود که تو راه شمال بودیم ... کاش این شمال همون شمال خودمون بود ...دریغ از اینکه شمال لس آنجلس خیلی فرق داره ...وقتی تابلوی : به لوکو ماپ خوش اومدید رو دیدم ( انگلیسی بوداا ) خوشحال شدم ...قبلا هم اینجا اومده بودیم ..جای با صفایی بود ...همونجا که برای اولین بار بحث در مورد عقد منو آریان باز شد ...لپام قرمز شد ...اگه 10 بار یکی در مورد عقد باهام حرف زد چی کنم ؟ تا الان که 6 بار شده ...با صدای پویان به ساعتم نگاه کردم : ساعت خواب ... -همش 2 ساعت خوابیدم بیشعور... لبخندی زد و گفت : پس بخواب منم در جوابش لبخندی زدم و دوباره سرم رو رو بالشه ماشین گذاشتم و خوابیدم.... میخواستم چشمامو باز کنم که یه کی بهم میگفت نه ...اینکارو نکن ...که دلیلش رو فهمیدم ...گونه هام داغ شده بود ...این داغی به خاطر حرارت دست پویان بود که گاه و بی گاه روی گونم کشیده میشد : صبا ...خواهری !! چی دارم میگم .. و به خودش پوزخندی زد : باورت شده خواهرته ؟ دوباره پوزخندی زد و ایندفعه با صدای بلندتری صدام زد : صبا .... الوووووو نمیخواستم جوابشو بدم ...اگه بیدار نمیشدم چی میکرد ؟ : د بلند شو دیگه دختره ... من که نمیتونم بغلت کنم ببرمت ...مگر اینکه برم صیغه ی محرمیت بخونم .... 7 بار ....نه ...باز نمیکنم چشمامو ...ببینم چه غلطی میکنی ....نه ...گ*و*ه خوردم بازوهاش دور کمرم رو لمس کرد و با یه دستش سرمو رو سینش قرار داد و با یه حرکت بلندم کرد ... تو زمین وهوا معلق بودم و از این آرامشی که لمس بدنش بهم میداد ممنون بودم ...یعنی واقعا من عاشق شدم ؟ چرا قلبم اینقدر تند میزنه !؟!! هان ؟نفسای تندش بهم فهموند که روی تخت داره منو میخوابونه ...چشمامو باز کردم و با حالتی که مثلا خوابآلود بودم گفتم : آآآآآه...کجاییم ؟ و مثلا با تعجب به پویان که منو تو بغش گرفته بود نگاه کردم ... دستاشو شل کرد و منو رو تخت گذاشت و با گفتن کلمه : بخواب ... منو تو اتاق تنها گذاشت و رفت ...2 روزی بود تو ویلا بودیم و کلی خوش گذرونی میکردیم ...شام هامون همه شده بود سیب زمینی و نهار هم تخم مرغ ... هممون حسابی خسته شده بودیم و کیف میکردیم -بچه هاپایه اید بریم والیبال نگاه مشتاقم رو به آرشام دوختم و گفتم : آره آره ...عااااالیه نیکا خندون گفت : هر جا عشقم بره منم میرم آرشام گاز کوچیکی از گونش گرفت و گفت : منم هیچوقت عشقمو تنها نمیزارم برای بار هزارم حسودیم شد به این عشقشون ... -پس بریم دیگه ...چرا معطلید ؟ آدرین در حالی که توپ رو تو دستش میچرخوند گفت : بریم هممون حاضر رفتیم سمت زمین بازی و نزدیک یه ربعی بازی کردیم که نیکا موند و شوخی خرکی هاش : بگیر صبا توپ رو نگاه کردم که داشت به سمتم میومد دستام شل شده بودن و بالا نمیومد ...واای نه ...الان با دماغم برخورد میکنه و آسفالت میشم ...نمیدونستم چیکار کنم ....و.....چی شد ؟؟ من ؟ افتادم زمین و پویان جای من ؟ ...این چیه ؟ چه اتفاقی افتاده ...به صورت خونی پویان نگاه کردم ... دستشو رو خون کشید و اخماش رفت تو هم و به طرف نیکا فریاد زد : اگه این الان تو صورت ناز اون دختر میخورد چی ؟ من به درک از این حرفش شوکه شدم ...شتابون به طرفم اومد و پیشم زانو زد : حالت خوبه گلی ؟ زخمیت که نکردم هلت دادم ! خوبی ؟ گیج و منگ نگاش میکردم که با فریادش به خودم اومدم : د با تو نمیشه مهربون حرف زد نه؟ میگم بنال ببینم خوبی جیغ کشیدم : آره ... به قیافش نگاه کردم که چشماش نوای آسودگی میداد ....به دماغش دست کشیدم و گفتم : چی میشد اگه این به من میخورد ؟ چرا اومدی جلو ؟ -اگه صورت زمخت من خراب میشد بهتر بود یا اون صورت ناز تو ؟ دوباره کلمه ی ناز رو گفت ...د لعنتی چرا نمیفهمی قلبم برای یه دونه از اون ناز گفتنات تیکه تیکه میشه ؟ -خوب معلومه ...صورت ناز من ... خون رو از جلوی دماغش پاک کرد و دستامو گرفت و منو بلند کرد ...به بچه ها نگاه کردم ...همشون مخصوصا نیکا با تعجب داشتن به من و پویان نگاه میکردن که صدای فریاد آدرین بلند شد : خوب اینقدر دوسش داری برو عقدش کن همه با تعجب به آدرین نگاه کردن که پویان فریاد زد : کارای من به خودم مربوطه ...من به صبا یه حس برادرانه دارم ...پس کمکش میکنم از این حرفش دلم هرررری ریخت ...نکنه این حرفش واقعی باشه ؟ نگامو به زمین دوختم که پویان دستمو گرفت و منو کشوند تو خونه ...انداختم رو تخت و گفت : استراحت کن با بغض گفتم : صورتت زخـ -مهم نیست ...خوب بخوابی چراغ و خاموش کرد و دستگیره رو تو دستش گرفت : بمون ...میترسم این حرف ناخوداگاه از دهنم بیرون رفت ولی وان با خونسردی گفت : از کی ؟ -از کسی نیست ...فقط کنارم باش با گفتن کلمه ی بخواب به سمتم اومد و صندلی میز توالت رو گذاشت کنار تخت و خیره نگام کرد ...لبخندی رو لبام نشست و کلام رو از رو سرم برداشتم و موهای فرم رو رو شونم ریختم و خوابیدم
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:18
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 29 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل هشتم
بخش دومفردا صبح به سمت خونه راه افتادیم و به دلیل ترافیک ساعت 8 رسیدیم خونه ...منم خیلی خسته بودم و تا رسیدم خونه خوابیدم و به فردا که پویان داشت میرفت فکر کردم ....چیکار باید میکردم ...یه جوری باید متقاعدش میکردم...شده با عصبانیت و شیطنت ...++-هوی کجا ؟-فکر میکنی اومدم فرودگاه کجا برم-خوب معلومه ایران ... یعنی با من نباید خداحافظی کنیاین روزای آخر مثله اینکه میخواست رفتارش سر بشه : چرا باید اینکارو کنمنیشخندی زدم و گفتم : خواهی فهمیدهمه به سمت در ورودی به سمت هواپیما برای وداع با پویان رفتن ولی من از عصبانیت شدیدی که داشتم فقط تو فکر اذیت کردن پویان بودم ...داشت وارد هواپیما میشد که پوزخندی رو لبم نشستنیکا که میترسید کاری کنم گفت : واای تو رو خدا صبا ...چرا نیشخند میزنی ؟ چی شده ...هر وقت اینجوری میخندی میخوای یه شیطنتی کنیعطیه جیغ کشید : چی میخوای صبا ...واااایپری گفت : نه ...صبا ...نهشقایق جیغ جیغ کنون گفت : فکرتو عملی نکنی بدبخت شیمپسرا فقط داشتن میخندیدیدن و به من نگاه میکردن که با حرفه ی خاصی که داشتم اشک ریختم و فریاد زدم :چرا میخوای بری پویان ؟ چرا به فکر من و بچه هات نیستی ؟ یعنی اینقدر منی که زنتم واست بی ارزشم ؟ایستاد .... لبخند رو لبم نشست ولی سریع خوردمش ...پسر ها هنوز میخندیدن و دوستام هم با خنده و هم با تعجب بهم نگاه میکردن ...آریان برگشت و اول با عصبانیت به من و بعد به افراد حاضر در فرودگاه که با تعجب به ما نگاه میردن نگاه کرد ...سکوت عجیبی کل فرودگاه رو پر کرده بود که ادامه دادم : یعنی به فکر اون پسر تو خونمون نیستی ؟ به فکر بچه ی تو شکمم نیستی ؟ چرا میخوای دیوونم کنی ؟ میدونی که دیوونتم...میدونی که بدون بوییدن عطر تنت من میمیرمحرفامو از ته دل میزدم ولی در نظر اون فقط یه نقش بازی کردن بودخوشبختانه دفعه ی پیش انقدر مچمو محکم گرفته بود که روی پوست سفیدم عکس انگشتای نازش بمونه : ببین چیکار کردی باهام پویان ...این درد از درد جدایی تو سخت تر نیست ....هر شب کتکم میزنی ...با وجود بچه ی تو شکمم ولی بازم عاشقتم دیوونه .... بازمو گریه امونم رو برید ...مامانم همیشه میگفت تو باید بری بازیگری من قبول نمیکردم ...دارم به نتیجه میرسم من استعداد دارم اصلا ...با قدم های محکم سمت من برگشت و به سمتم اومد ...اگه بیشتر میموندم مرده بودم ...بدو به سمت ماشینم دوییدم و تا خواستم بشینم حس کردم رو هوام ... پویان با چنان شدتی دستمو به سمت ماشینش میکشید که نزدیک بود رو زمین کشیده شم ... منو انداخت رو صندلی و محکم در رو بست ...انگشت کوچیکم لای در موند ولی هیچ حرفی نتونستم بزنم ...میدونستم عصبانیه ...انگشتمو بوسیدم و تو دلم گفتم : میدونستم واسه این حرفا بر میگردیبا سرعت به سمت روبرو میروند و وقتی به هتل رسیدیم یه نیم نگاهی با خشم بهم کرد ...قفل کودک رو باز کرد و منم از قیضش پیاده نشدم ... منو عین پر کاه از رو صندلی مثه این سبزی فروشا رو دوشش گذاشت و وقتی ضربه های محکمی روی شونش نشوندم دستشو محکم رو باسنم کوبید که لال شدمبه سمت اتاق خودشون رفت ...وااای ...چیکار میخواست بکنه ...در رو با کلید باز کرد و به منی که داشتم شونشو میترکوندم اهمیتی نداد ...پرتابم کرد رو تخت ( از فاصله ی 1 متری ) جوری که اگه یکم اونور تر میافتادم سرم با تخته ی پایین تخت اصابت میکرد و الان مرگ در انتظارم بود ...لال شده بودم چرا ؟ وای خدا...دستاشو دیدم که به سمت دکمه های لباسش رفت و درشون آورد و با یه حرکت پرتشون کرد رو صندلی کامپیوتر و با چشایی که برق میزدن آروم بهم نزدیک شد ...پاهامو تو بغلم گرفتم و خواستم چیزی بگم که گفت : واقعا دوست داری ؟نالیدم : چـ ...چـ ...چی رو ؟-اینکه 2 تا بچه ازم داشته باشیبرق خاصی تو چشماش میدیدم ...واقعا دوس داشتم ولی تو اون موقعیت هیچ جوابی از دهنم بیرون نیومد-د بگو دیگه ...اینقدر بودن با منو دوست داری که جلوی اون همه جمع هم منو هم خودتو بی آبرو کردی ؟مزمه کردم : من فقط ترسیدمبهم نزدیک شد و چهار زانو رو تخت نشست : از چی ؟حرفی نزدم که پاهامو کشید و منو وادار به خوابیدن کرد و روم خیمه زد ...بازوهامو با دستاش گرفته بود و با زانو هاش نمیذاشت پاهامو تکون بدم : بنال ببینم از چی ترسیدیجیغ کشیدم : از اینکه بری-خوب چرا بهم نگفتی-چی میگفتمسرشو به صورتم نزدیک کرد و کنار گوش چپم گفت : که نرم-من غرور دارم-خوب منم دارمگریه کردم ...صورتشو روی لاله ی گوشم کشید و روسریمو از رو موهام برداشت ... از کوچیکی وقتی یه صحنه ای رو میدیدم شکمم منقبص میشد و نفسم میبرید ...الان که اون برنامه زنده بود ...وااای ...داشت لباشو به لبام نزدیک میکرد که گفتم : تو رو خدا پویان ...گوه خوردم ...غلط کردم ...دیگه اینکار رو نمیکنم ... پویان بی جا کردم ...بزن تو گوشم ...ولی بزار اولین بوسم از عشقم باشه ...من میخوام اولین بوسم از عشقم باشه پویانلباشو به گوشم نزدیک کرد و گفت : منم همینطور ...
فصل هشتم
بخش سومو ناگهانی لبامو بوسید ...غرق لذت شدم ...فکر نمیکردم اولین بوسه از کسی که عاشقشی اینهمه برات لذت بخش خواهد بود ...تو شعر ها میگفتن لبات طعم توت فرنگیه و نمیدونم چی و چی و من همیشه مسخرش میکردم و میگفتم مگه آبنبات ...ولی الان میفهمم .... لبای پویان طعم زندگی میدن ...طعم خوشبختی ...و بیشتر از همه ...بوی عطرش بود که این بوسه رو دلنشین میکرد ...تلخ ولی شیرین ... تند ولی آروم ... چی دارم میگم ؟ نزدیک 10 دقیقه ای بود که لباش رو لبام خشک شده بود...سرشو عقب برد و گیج نگاهم کرد ...از رو تخت بلند شد و به خودش تو آیینه نگاهی کرد ...فهمیدم که هول شده ...منم همینطور ... دستی با عصبانیت تو موهاش کشید و نفس نفس زنون گفت : من ...من نمیخواستم صبا ...تو ..تو نذاشتی ...لعنتی ...نذاشتی ...کشش داری ....صدات ... اندامت ...چشات ..حرکاتت ...لبخندها و گریه هات ...همه شون منو به سمتت میکشونن ... د چرا گذاشتی ببوسمت ؟ چرا یه چک نزدی تو گوشم ...چرا هلم ندادی ...صبا ....با تو امبه چشای غرق در فکرم نگاه کرد و زمزمه کرد : درکم میکنینمیدونستم چی بگم که ناخوداگاه این جمله از دهنم بیرون رفت : دو تا عاشق همیشه همدیگه رو درک میکننچشماش برق زد و نگاهم کرد ... : دو ...دو ..هفته دیگه ...با ...با من میای ایران ؟گیج و مبهوت نگاش میکردم که گفت : دیگه طاقت دیدن اون نگاهو ندارم ...میخوام بیام از مامانت خواستگاریت کنمهمینجوری نگاش میکردم که گفت : د نکن ...نکن اون چشا رو اونجوری ...تو موهاش دست کشید و بلوزشو آروم پوشید : کار دستت میدما صبا ...نکن چشاتو اونجوریلبخندی رو لبام نشست ...دستمو رو لبام کشیدم و به بوسه اش فکر کردم که صداش منو از افکارم بیرون آورد : وقتی بهم جواب مثبت دادی از این جور کارا زیاد داریمبه چشمای غرق در لذتش نگاه کردم و گفتم : شاید من جواب منفی بدمخیلی جدی گفت : تو غلط میکنیبعد سرشو گرفت پایین ...از این حرفش خندم گرفت و بلند خندیدم-چرا دوست داری عصبانیتم رو ببینی ؟-جذاب میشی-جذابیت من برات مهمه-همیشه مهم بوده ..لبخندی رو لباش نشست ...-برو بیرون شیطون که میترسم کار دستت بدم..با خنده ازش دور شدم و گفتم : خداحافظ عذاداااارنگام کرد : پس درست شنیده بودم-کی ؟-اولین باری که دیدمت ...بهم گفتی عذادار ..نه ؟خندیدم و گفتم : اوهوووم-د برو بیرون ...خندون دستگیره رو چرخوندم ....چشمام 4 تا شد .... پری و آدرین ، نیکا و آرشام ، عطیه و مهرساد ، شقی و پرهام گوشاشونو به در چسبونده بودن که با چرخیدن دستگیره همشون سیخ شدن بالاخره نیکا سکوت رو شکست و گفت : به به ....آقا پویان ... بالاخره به حرف ما رسیدی ؟تو چشمام نگاه کرد و گفت : به مهرساد قول داده بودمنگاش کردم : چه قولی ؟-اینکه اگه برای 9 بار حرفی از عقد من و تو شد ...دهمین باز خودم این پیشنهاد رو بت بدمبه عطیه نگاه کردم که هر دو خندیدیم ... پویان گفت : ای قربون اون خنده هات ..چی شده ؟از اینهمه محبتش اونم یه جا جا خوردم و خیره بهش نگاه کردم که عطیه گفت : صبا هم قرار شده بود اگه برای 10 بار این حرف بهش زده شه باهات عقد کنهچشمام تو چشای خیره ی پویان گیر کرد ...با لبخندی مکش مرگ من بهم نگاه کرد و گفت : اون روز که از آسانسور داشتم میومدم پایین ....داشتی میشمردی نه ؟سرمو گرفتم پایین و گفتم : تو هم همینطور نه ؟هر ود خندیدیم و من به سمت بچه ها راه افتادم تا به سمت اتاقمون بریم ...خوشحال سرمو روی بالش گذاشتم و به آرامش رسیدم ...ولی آرامش ابدی من آغوش پویان بود ...ناخوداگاه دستم روی لبام کشیده شد و نرم تکون خورد
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:18
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 30 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل هشتم
بخش سوممن رو ویرون کنی ، آباد می شمتو زندونم کنی ، آزاد می شمآره مجنون می شم وقتی که تلخییک کم شیرین بشی ، فرهاد می شم یک کم شیرین بشی ، فرهاد می شمتو هر جا باشی دنبالت منم ، مندیگه تقدیر امسالت منم ، مناگر حافظ ، اگر قهوه ، اگر رملبگیر ، می بینی تو فالت منم ، منمی دونم عشق تو تاخیر دارهولی اصرار من تاثیر دارهتو هم دیوونه ی من می شی آخرتب مجنون بدون واگیر داره تب مجنون بدون واگیر دارهمن رو ویرون کنی ، آباد می شمتو زندونم کنی ، آزاد می شمآره مجنون می شم وقتی که تلخییک کم شیرین بشی ، فرهاد می شم یک کم شیرین بشی ، فرهاد می شمخیال کردی همیشه مهلتی هستواسه نازت همیشه طاقتی هستاگر من عاشقت باشم ، درسته برای تو همیشه مهلتی هستتو هر جا باشی دنبالت منم ، مندیگه تقدیر امسالت منم ، مناگر حافظ ، اگر قهوه ، اگر رملبگیر ، می بینی تو فالت منم ، منمی دونم عشق تو تاخیر دارهولی اصرار من تاثیر دارهتو هم دیوونه ی من می شی آخرتب مجنون بدون واگیر داره تب مجنون بدون واگیر دارهمن رو ویرون کنی ، آباد می شمتو زندونم کنی ، آزاد می شمآره مجنون می شم وقتی که تلخییک کم شیرین بشی ، فرهاد می شم یک کم شیرین بشی ، فرهاد می شمبا عشق نگام کرد و گفت : اینو من برات خودنمااا -لوس نشو پویان-فدات شم منلبخندی به روش پاشیدم و به خیابون چشم دوختم که صداش رو صاف کرد و گفت : رسیدیم خانوم خوشگلمبه بیرون نگاه کردم ...واااو ...چه خونه ی خوشگلی ...ای ول به سلیقتون بابا ...زنگ رو به صدا در آوردم که صدای شیواش تو آیفون پیچید : بیا بالا خوشگلهدر باز شد و پویان با چشمکی به سمت ماشین رفت تا ببرتش تو ...مهرساد بدو به سمت پایین اومد و با من دست داد و بعد از احوالپرسی گرم با گفتن ببخشید به سمت پویان رفت ....رفتم سوار آسانسور شدم و دکمه ی طبقه ی سوم رو فشار دادم ... چهره ی مهربونش رو که جلوی در دیدم بغلش گرفتم و بوسیدمش : قربون اون پوست سبزه و چشای خوشگلت بشم ..آخه تو یه سر به ما نباید بزنی ؟-خوب آخه من از ایران پاشم بیام لس آنجلس به شما سر بزنم ؟-خوب حالادوباره بغلش گرفتم و گفتم : راه نمیدی بیام تو ؟-چرا عزیزم ...بیاوارد خونه شدم و به مبل ها نگاه کردم ...عطیه همیشه خوش سلیقه بود ...رو مبل نشستم و به عکسهاشون نگاه کردم که حضور کسی رو بغلم حس کردم ..با شدت برگشتم که لبام با لباش تماس پیدا کرد و محکم منو بوسیدبه چشمای سیاش نگاه کردم : پویان قول بده ما هم عروسی کردیم از این عکسا بگیریم-1000 تا از این عکسا با هم میندازیم قشنگم ...تو فقط زن من شو ...دنیا رو به پات میریزم -بعدازظهر میای ؟-آره خوشگلم .... -مامان بابات هم هستن ؟!-فقط بابامبوسه ای روی گونش زدم و به سمت آشپزخونه رفتم و به عطیه گفتم : چی واسمون درستیدی ؟-قورمه ....سبزیـــــــــــچشمکی بهش زدم و رفتم تو هال ...کنار پویان نشستم و تلویزیون تماشا کردمبعد از نهار 20 دقیقه ای شد که مهرساد اومد و با عذر خواهی از پویان خواست باهاش تا یه شرکتی برن و رفتن ...بلافاصله بعد از رفتنشون عطیه اومد و کنارم نشست ...دامن سبز بلندش رو تو دستاش گره زد و نگاشو به زمین دوختکنجکاو نگاش کردم ...این حالتش رو میشناختم ..همیشه وقتی اینجوری میکرد حالش بد بود-چته عطیه ...من دوستتم ..بم بگوبا بغض گفت : صـ...صـ... صبا ...ما ..ما نمیتونیم یه ثمره ی زندگی داشته باشیمنگاش کردم تا ادامه بده : صبا ...مشگل از منهبغضش شکست و زار زار گریه کرد : صبا من بچه میخوام ....هرساد میگه مهم نیست ...ولی میدونم هر مردی آرزوشه که یه بچه از همسرش داشته باشه ...صباااا ...من اینو نمیخوام ..واقعا نمیدونستم چی بگم ...مطمئنم اگه منم از پویان بچه دار نمیشدم زار زار گریه میکردم ...پس بغلش کردم و گذاشتم خودشو خالی کنه : عطی مهرساد که واسش مهم نیست ...مشکل تو چیه ؟ بچه که نشد زندگی ...تو با شوهرت خوش باش-میدونم صبا ...مهرساد منو خیلی دوس داره ...از ناراحتیش بابت یه سرماخوردگیه ساده ی من معلومه ..ولی من بدون بچه چی کنم ؟ اگه مهرساد رفتارش نسبت بهم سرد بشه چی ؟اگه بچه بخواد چی ؟ ها صبا ؟ چی کنم ؟-مطمئن باش اون به اندازه ای دوستت داره که بخاطر بچه از تو نگذره ...در ضمن ..این روزه علم انقدر پیشرفت کرده که با یه قرص و عمل ساده میتونی بچه دار شی !-مه...مهرسادم گفت ....ولی من...دوباره اشک ریخت و ادامه داد : من نمیخوام با اون کارا بچه دار شم ... من ...دوباره گریه کرد و بازو هام رو خیس کرد که در باز شد ... مهرساد و پویان رو جلوی در دیدم ...مهرساد به سمت عطیه حمله ور شد و بازو هاش رو گرفت : د چیه عطیه ؟ چیه عشقم ؟ بابا من که هر چی خواستی به پات ریختم ...من اون بچه رو اگه ت واسش انقدر اشک بریزی نمیخواااام ... عطیه من به جز تو هیچکی رو نمیخوام ..اگه بچه دار شیم که بچمون بهت حسودی میکنه ... نه عشق من ؟عطیه گریه کنان گفت : دروغ میگی...فقط نمیخوای ناراحت شممهرساد آروم بغلش گرفت و بوسه ای روی موهای بالاش زد و گفت : من غلط بکنم دروغ بگم به بهترینم ... تو زندگیمی عطیه ..چرا نمیفهمی ...تو هوامی ...بدون تو میمیرم ! میفهمیبه پویان نگاه کردم ...نگاه خیرش رو رو خودم دیدم ! نیشخندم پررنگ تر شد ... پویان اومد کنارم و از پشت بغلم کرد و زیر گوشم گفت : بزار عقدت کنم ...کاری میکنم هیچوقت به این چیزا ی پیش پا افتاده حسودی نکنی !- پویان-جااانم- پویان-بله عشقم- پویان-بله نفسمتو چشماش نگاه کردم ... : من اگه اسمتو صدا نکنم قربون صدقم نمیری-د نکن ...نکن صبا ...بزار عقدت کنم ...فقط بزار ... نشونت میدم قربون صدقه روبوسه ای رو شقیقم زد و زمزمه کرد : یه دنیای رویایی ای برات بسازم ...که 100 تا مثه مهرساد بهمون حسودی کنن ...به بچه هامون ..به زندگیمون ..به عشقمون- پویان-بگو عشقم ...بگو بیشتر از این دلتنگ اون صدات نکن منو ...بگو اون جمله ی دو کلمه ایه لا مصبوخندیدم ...: باشه ...-بگو-معذرت میخوامهر دو خندیدیم : پس هنوز یادته !!اخمامو کشیدم تو هم و گفتم : چرا میخواستی عذابم بدی ؟-میخواستم ببینم تو هم دوسم داری !!! -چی بگم بت آخه من ؟!-همون جمله هه رو-د...........و.................س...........ت ...............د.....-صبالبخندی به روی پویان پاشیدم که با عصبانیت به عطیه نگاه میکرد و رو به عطیه گفتم : جانم؟
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:19
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير


گالري تصاوير قارتال گالري تصاوير قارتال
براي نمايش پاسخ جديد نيازي به رفرش صفحه نيست روي تازه سازي پاسخ ها کليک کنيد !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :
پورتال جامع قارتال تبلیغات




twitter facebook rss
yahoo
این سايت با عنوان بزرگترين تالار گفتمان ايراني کار خود را در سال 22/10/1391 آغاز کرد. از لحظه تولد تاکنون همواره سعي در ارائه مطالب آموزشي، علمي، تفريحي، سرگرمي و ... داشته است..

Time

ايميل پست الکترونيکي مديريت سايت : name@yahoo.com
پيامک همراه جهت پيامک : 0000000 - 0000