انتخاب رنگ سبز انتخاب رنگ آبي انتخاب رنگ فيروزه اي انتخاب رنگ قرمز انتخاب رنگ قهوه اي انتخاب رنگ نارنجي انتخاب رنگ زرد انتخاب رنگ بنفش انتخاب رنگ خاکستري انتخاب رنگ سياه
خوراک آر اس اس توييتر فيس بوک
نام کاربري : پسورد : يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم



تعداد بازديد 329
نويسنده پيام
liza آفلاين


عضويت: 10 /10 /-622

رمان بادی از شمال شرقی
دوستان من تو این داستان اسم شخصیت ها رو بعضیاشونو عوض کردم بعضیاشونم نه ! از جمله شخصیت اصلی(عوض کردم ) ... کاربران عزیز.این داستان نصفش واقعیه و نصفش ساخته ی ذهن خلاقم :دی

نام کتاب : بادی از شمال شرقی
ژانر : عاطفی و احساسی ، کمدی ، اجتماعی
نویسنده : صبا صفری
توضیخات :
این داستان در مورد 5 تا دختره که با آرزوهای قشنگشون زندگی میکنن که ایندفعه ...کاملا اتفاقی ...این آرزوهای قشنگ به حقیقت نزدیک میشه و خوشبختی اذان اونا میشه
بین این 5 تا دختر ..دختری به اسم عسله که ادعا داره که هیچوقت عاشق نمیشه و عشق رو تجربه نمیکنه ...ولی سختی های روزگار رو به همین سادگی نمیشه رد کرد ...بالاخره روزی به خودت میای که میفهمی عاشق شدی
***
چشام ! میسوزن ! سوزندگیشون واسه ی مریضی نیست ! واسه ی خستگیمه ! خستم ...از دنیا ...از مردهایی که غرورشون بیشتر از هیکلشونه و از اونایی تو روت میگن ازت متنفرم ! از اونایی که احمق فرضت میکنن و از اونایی که بیتاب برای نابودیت میشینن و قهقهه میزنن ! منتظرم ! منتظر ...منتظر یه فرصت که وقتی تو بارون قدم میزنم فریاد بزنم .... خدایاااااااا ...خسته ام ...فردا بیدارم نکن
جلد رمان :


لطفا هیچ پست اضافه ای ارسال نکنید
***
دوستان بعضی جاه ها هم پویان به اشتباه آریان نوشته شده ..بخشش
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:14
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 1 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل اول
بخش اول
گفتم : از تو بعیده عطیه !!!
عطیه : وا ...مگه من چی گفتم ؟
نیکا : خوب حالا شما هم ....لس آنجلس اونقدرا هم بد نیستا ...اونجا هم میتونیم بریم !
پرنیان : تا باشه از این خیالا
شقایق : کدوم خیالا ؟
همه با هم گفتیم : اووووووووففففف
عطیه که میخندید برای شقایق در مورد اقامت تو لس آنجلس توضیح داد
دل تو دلم نبود با مامان در مورد اقامتم حرف بزنم ! اگه قبول میکرد تا 1 ماه ویزام حاضر میشد و لس آنجلس و حاجی حاجی مکه !
از حرفهای خودم خندم گرفت و تو دلم خندیدم ! بس که ضایعم متوجه نگاه های دوستام نشده بودم ...
خندمو خیلی طبیعی دادم تو که عطیه گفت : واقعا هنرمنده این دختر
پرنیان : حالا شما هی اعضا بدن تیکه پاره کنین
با این حرف پرنیان خندیدم و خواستم نفس عمیق بکشم که یه بوی تعفن آوری دماغم و به شدت گرفت و منم ناخودآگاه یه دستم رفت سمت مقنعم که سورتمو بپوشونم و اونکی دستم رو سر نیکا فرود اومد ! نیکا در حالی که میخندید گفت : خواستم جو عوض شه
عطیه پوفی کرد و گفت : با این گاز روده ای که تو دادی جو که سهله ...اتمسفر هم عوض شد
بازم همه به قهقهه افتادیم و غش غش خندیدیم که با صدای تقه ای که به در خورد همه به خودمون اومدیم ! از روی میز پریدم طرف نیمکت خودم و زیر لب لبخند زدم که دیدم نگاه خانم موسوی رو من ثابته تو دلم گفتم : ((اَی بر مادرت)) و نگامو ازش گرفتم !

-خانم موسوی تو رو خدا
-جمع کنید کتاب دفترا رو
-خانم من سرم درد میکرد
-خانم ما 3 تا امتحان داشتیم
-خانم میشه نگیرید
با التماس های بچه ها سرم درد گرفته بود و اعصابمم بهم ریخته..دیشب خاله اینا اومده بودن و من فقط وقت کردم لاشو باز کنم ! نه هیچ چیزه دیگه ! با غصه به خودکار آبی و بعد به نگین که نگام میکرد نگاه کردم و با لبخند گفتم : نگین دستم به دامنت ....رومو سیاه نکن
خندید و از دفترچش یه برگه بهم داد !
-فقط بزار خودم همه رو حل کنم بعد
گفتم : ای به چشم ...قربون محبتت ! بعد یه ماچ گنده از گونش گرفتم و مشغول نوشتن اسمم رو میز شدم !
وقتی برگه بهم رسید تند تند صلوات دادم و اسممو بالاش نوشتم ! سر سوال اول هنگیدم! خندم گرفته بود ! به هر بدبختی ای بود کلا امتحانو نوشتم و در آخر با برگه ی نگین چکش کردم ! از این اصطلاح خندم گرفت و اومدم یه سوال دیگه رو بنویسم که دیدم نگین برگشو داد ! اَی بر پدرت لعنت ! میموندی 2 دقیقه دیگه میدادی می مردی ؟!
با هر جور بدبختی با وجود عمه ی معلم که تو برگم چشمک میزد سواله رو نوشتم و دادم و از شانسم درست در اومد ! بعد از چک کردن درست غلطی که من قبلا چک کرده بودم شروع کردیم به حرف زدن !
شقایق : آسون بود بابا
با خنده گفتم : آره جونه عمت قیافت شده بود لبو
از اون خنده لایه ی اوزون سوراخ کنا تحویلم داد و رفت تکیه داد به دیوار نزدیک راه پله ! طبقه ی بالای مدرسه بودن اونقدرا هم بد نبود ! ... عطیه که اومد پریدم طرفش و بعد از کمی رقص تانگو برگه هامون و چک کردیم و یکم حرف زدیم که لاله اومد و بر خر مگس معرکه لعنت ! ازش بدم میومد ولی اون که این حرفا حالیش نبود هی خودشو بهم میچسبوند و با مهربونی ای که ایشالله تو گور کنن بهم میگفت :من عاشقتم عسل
از لحن کلامش همیشه خندم میگرفت و اون دختره ی بی شرم فکر میکرد منم ازش خوشم میاد .... البته نمیشه اینقدر ننگ بهش چسبوند ! به هر حال اون بیچاره هم فقط از من خوشش میومد ! حالا انگار من چه تحفه ایم !
من دوستامو با جذبم پیدا میکردم ! با منگل بازی ها و خشمهام ! من سه روو دارم ! یکی همین رووی معمولی یکی یه رویی که هر کی ببینه وحشت میکنه و یکی روی سگم ! روی سگمو هیچکدوم حتی صمیمی ترین دوستام هم ندیدن ولی اون رومو که جیغ و داد میکشم و گیس و گیس کشی و دعوا رو چرا ! هیچکی در برابر دعواهای من طاقت نمیاره ! هر کسی هم نمیتونه بهم توهین کنه یا باهام کل کل کنه ! می سوزونمش در این صورت ! غرور زیاد دارم ولی دوم راهنمایی که بودم نصفشو واسه یه دشمن بی ارزش به خاطر دوست صمیمیم شکستم ! دوستم ازم خواست باهاش دوست بشم ! منم وقتی ازش خواستم آشتی کنیم بهم چشم غره رفت و پوزخند زد ! ولی وقتی گریه ی دوست صمیمیمو دیدم ! همونی که الان تو بغل یکی دیگه است و اون داره نازشو میکشه رفتم به پای اون دشمن افتادم ! وقتی بهم محل نذاشت ! رفتارم نه تنها به اون دشمن که اسمش مهرانه بود ! بلکه به دوست صمیمیم طهورا هم سرد شد ! از اون به بعد شدم سنگ ! سنگِ سردِ بی غرور !
****
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:14
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 2 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل اول
بخش دوم

چشامو تو حدقه چرخوندم و نگاهی به پنجره کردم ! آفتاب میومد و منم حسابی کسل ...ولی با تکون های ستاره ..خواهرم از خواب پریدم و دستی به صورتم کشیدم ....بعد از خوردن صبحونه که از بی حالیه ستاره آب جوشِ شیرین بود خوردم و رفتم کمی تو دستشویی موندم و بعد مسواک زدم و صورتمو با صابون شستم ! نزدیک 1 ماهه صورتمو با صابون میشورم ! زیر چونم کلی جوش ریز زده ! دارم بزرگ میشم ! از این حرفم ناخوداگاه لبخند رو لبم نشست و به سمت کیفم رفتم و برداشتمش ! پالتومو که قبل از گذاشتن کیف پوشیده بودم رو مرتب کردم و رفتم سمت اوتو مو ! موهای جلومو پیچ دادم و تیکه تیکه اتو کشیدم و حسابی فِرِش کردم ! شده بودم کپیه جنیفر لوپز ! از این حرفم بازم خندیدم و به چشای قهوه ایه کمرنگ دور مشکیم خیره شدم ! تو اینا چی بود که همه عاشقم میشدن ! از این اعتماد به سقفم خوشم میومد ! اکثرا کمکم میکرد ! مخصوصا در برابر پسرخاله ی بی وجدانم که هی بم میگفت کوچولو ! حالا خوبه خودش 2 سال پیش سوم راهنمایی بودا !
ساعت که دقیقا 7 شد زدم از خونه بیرون و به سرویس که جلوی کوچه مونده بود نگاه کردم ! بعد هم سرم رو از وسط بازارچه ی میوه ها انداختم اونطرف که ببینم ستاره رفته یا نه ... آخه اونم سرویسش دیر میاد اصولا ! سوار ونِ خاکستری شدم و با اشاره ی دست شکیلا رفتم پشت کنار ساغر و ستاره نشستم ! به ستاره لبخندی زدم و سلامی سرد به ساغر تحویل دادم ! ام پی تری پلیرشو که صورتی رنگ بود رو گذاشت کنار و در حالی که با آهنگ فریمان میخوند گفت : سلام
به آقای جاه طلب ..راننده ی سرویس که کمی مسن بود نگاه کردم ! امروز حسابی تیپ زده بود ! یه بلوز گلبهیه آستین بلند با یه کت راه راهه مشکی و یه شلوار تنگ ! نگاهی بهش انداختم که متوجه شدم از آیینه داره بهم نگاه میکنه که رومو برگردوندم ! من جام این پشت نبود ولی چون سما پاش شکستنه بود برای پر نبودن جای جلویی ها مینشستم اینجا ...وگرنه من در حالات معمولی کنار شکیلا روی صندلی تاشو میشینم !
سرویس وایستاد ! ساغر ام پی تری پلیرشو انداخت تو کیفش و نگاهی به من انداخت ...زیر چشمی نگاش کردم و وقتی ستاره که کنار پنجره نشسته بود رفت ..راهیه مدرسه شدم ! با دیدن نیمکتم تو دلم گفتم : باز این کلاس فوق دارا فکر کردن ما باربی ایم ! و در حالی که داشتم میزو نیمکتمون رو میکشیدم عقب به شکمم که زده بود بیرون نگاه کردم ! از ترس اینکه بیشتر از این چاق نشم 3 روز بود نه نهار میخوردم نه شام ! زندگیم شده بود اناری که خواهرم سیمین از ساوه واسمون آورده بود ! انار ساوه حرف نداشت !
روی نیمکتم نشستم و بعد از نگاه کردن به ساعت منتظر عطیه شدم که زیاد هم منتظرم نذاشت! خودمو تو بغلش شل کردم و گونشو بوسیدم و دستش رو گرفتم به سمت نیمکت نیکا اینا ! نیکا و پرنیان بغل هم ته ردیف وسط مینشستن ! عطیه و شقایق ردیف سمت چپ ( از ته کلاس نگاه کنی میشه چپ ! از در وارد شی میشه راست ) نشسته بودن ! اونا هم ته !! و من و نگین هم سمت راست ( بازم از ته کلاس ) دو تا مونده به آخر نشسته بدیم ! ولی چون تخته آخر ردیف ما کسی نمینشست ( یکی از اون تخت آخری ها مریض شده بود ) میشه گفت ما یکی مونده به آخر بودیم !.عطیه رو روی صندلی نیکا نشوندم و خودم نشستم رو میز و با دقت نگاش کردم که دیدم یه قطره اشک از چشاش اومد ! محکم بغلش کردم و زیر گوشش گفتم : قبول نکردن نه ؟ غصه نخور عزیزم ...منم مطمئنم مامانم قبول نمیکنه ! ولی با کمک هم راضیشون میکنمیم!
ما قرار بود واسه ی تعطیلات تابستون بریم لس آنجلس ...ولی هممون میدونستیم مامان اینا مون نمیزارن تنها بریم ! ما تو آرزوهامون سیر میکردیم ! بحث بحثه پول نبود ! اونو قرار بود سیمین پولمو بده و بقیه هم مثه من ...بحث اجازه بود که همه فکر میکردن اونجا ما به فساد کشیده میشیم ! گوشه ی لبم و به حالت تمسخر بردم بالا و اشکم سر خورد ! چرا همه ی مامانا فکر میکنن با سرکوب بچه هاشون برای بیرون نرفتن میتونن اونا رو از خرابیه جامعه دور نگه دارن ؟!
برای چند لحظه نفس عمیقی کشیدم و به عطیه که چشاش سرخ بود نگاه کردم و گفتم :
غضه نداره که عزیز دلم ! ما تا اینجاش اومدیم ! بقیشو هم میریم
عطیه پوزخندی زد و گفت : تا کجاش اومدیم ؟!
راست میگفت ! ما هیچ اقدامی نکرده بودیم ! فقط خیالبافی و تصمیمی در مورد اینکه کجا بریم !
با یه لبخند دختر و پسر کش نگاش کردم و گفتم : کدومشون؟
عطیه که چونش میلرزید سعی کرد نگاهشو ازم بدزده که با یه حرکت چونشو گرفتم تو دستم و تکرار کردم : کدومشون عطی ؟
چشم غره ای نصارم کرد و کفت : اینجوری صدام نکن
پوفی کردم و گفتم : تو منو عسی صدا میکنی حرفی بهت میزنم ! ؟ خوب بببخشید عطیه خانوم کدومشون بهت گفت نه ؟
سرشو بالا گرفت و آروم زمزمه کرد : پدرم !
واای .. راضی کردن پدرش کار حضرت فیل بود !
به شقایق که تازه متوجه اومدن و گریه ی عطی شده بود نگاه کردم..که با جیغ کر کننده ای گفت : اِااااااااااااااا اومدی ؟
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:14
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 3 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل اول
بخش سوم
با یه نگاه ترسناک نگاش کردم و لب و لوچم رو واسه اینکه بفهمه عطی حالش بده تکون دادم که حرفمو گرفت و نشست سر جای عطیه که سمت چپ من میشد و به جای خالیه پرنیان اشاره کرد و گفت : نیومده ؟
سرمو به نشانه ی نفی تکون دادم و دوباره عطیه رو در آغوش کشیدم
سختی های روزگار از من دختر قوی ای ساخته بود ولی از عطیه چی ؟
به پالتوم نگاه کردم ! هنوزم تنم بود ! درش آوردم و گذاشتم روی جالباسیه پشت در و دوباره به سمت نیمکت نیکا هجوم بردم و با یه لبخند خواستم سر و ته قضیه رو در بیارم که دیدم عطی با ذوق گفت : دروغ گفتـــــــــم !
اول با شوک ولی بعد با خشم نگاش کردم که بغلم گرفت و تو چشام نگاه کرد و گفت : انشاالله میریم لُسی ( لس آنجلس ) با یه پسر آشنات میکنم از خجالتت در میایم !
چشم غره ای نصارش کردم! من حتی عاشق شدن رو هم بلد نبودم و دوست نداشتم تا آخر عمرم به هیچ پسری وایسته شم ! راستش من از عشق میترسیدم !
نگاهی به عطیه که ترسو تو نگام خونده بود کردمو و زیر لب گفتم : به جهنم
لبخندی زد و بهم گفت : بالاخره چی عسل ؟ یعنی هیچوقت نمیخوای ازدواج کنی ؟!
-عطیه ما قبلا هم در این مورد با هم حرف زده بودیم ! من حاضر بپوسم و بترشم ولی وابسته به یه پسر نشم !
-حالا کی گفت وابسته شـ..
تقریبا سرش نعره کشیدم : میشه تموم کنی این بحثه مسخره رو ؟
نگاه شرمگینشو ازم دزدید و با چشم به شقایق گفت سر جای خودش بشینه ... شقایق هم که از داد من ترسیده بود رفت سر جاش و عطیه نشست رو نیمکت و سرشو گرفت بین دستاش ! داغون بودم ! دیشب که به زندگیم فکر میکردم کلی اشک سوزونده بودم ! خدایا چرا بدترین زندگی رو نصیبم کردی؟ چرااااا؟ خوب منم میخوام مثه بقیه تو آغوش بابام گم شم و بزارم مامان و بابام دل و قلوه پاره کنن برای هم ...صبحا با بوسه ی پدرم رو پیشونیم بلند شم و مامانمو که با نازهاش ازم میخواد صبحونه بخورم رو ببوسم !
منم آدمم خدا ...خودت منو از خاک آفریدی ؟ خاک کف پاتم ..این زندگی رو درستش کن!
خدایا میخوام دستم به دهنم برسه ولی مامان نمیزاره برم سر کار ! خدایا ..مامانم نمیتونه به تنهایی پول این همه مخارج رو بده
خودت کمکش کن! یا بهتره بگم کمکم کن که وقتی بزرگ شدم دستم به دهنم برسه و وابسته به هیچ شوهری نشم و مجرد بمونم
خدا جونم ! تو سر اون مرتیکه ی مشروب خوارهِ مستِ بیشرفِ لاتِ دستِ به زن دارهِ و... فرو کن که برگرده پیش مامانم ! نمیتونم خدایا..نمیکشم ! نمیکشمممممم ... بکش منو راحتم کنم ! دِ بکش منو دیگه ...
بدون اینکه خودم بخوام گوله گوله اشک از چشام میریخت و به بابا فکر میکردم ! نزدیک 5 ماه بود که مامان از بابا طلاق گرفته بود و یه خونه ی نقلی برای من و ستاره و خودش گرفته بود ! ثنا که برای دانشگاه رفته بود رامسر و ثمین و سمیرا هم پی زندگیشون بودن ! فقط ما میموندیم و درس و یه زندگیه نکبتبار .
سر زنگ ادبیات بود که با اومدن معلم همه با جیغ و دست گفتن عسل میخواد انشا بخونه خانم رحمانی !
گونه هام سرخ شد و نگاهمو به زمین دوختم ..با این وضع بد درسم حداقل ادبیات ( یا بهتره بگم انشا نویسی ادبیم ) خوب بود !
بچه ها جیغ میزدن : عسل ...عسل ...عسل
و خانم رحمانی گوشاشو گرفته بود و میخندید که بعد با اشاره سر به سن به من نگاه کرد و چشمکی زد !
خودم رو روی سن رها کردم و نفس عمیقی کشیدم و مثله همیشه با به نام خدایی انشامو شروع کردم :
چشمانت،با آدم حرف میزنند...
لبهایت، که تکان میخورد ...دیوانه ات میشوم
گوشهایم،طاقت شنیدن خوشبختنی را ندارد ..با پاهایت ، برو که خوشبختی اذان اوست
لبخندت،برای اوست...شل شدنشان را روبروی خودم بر حساب تمسخر میگذارم
شیرینی ات،چشیدنی است ...به قدری که اسم خودم (کنایه به عسل ) هم آرامم نمیکند
بوییدن هوا،برایم جایز نیست..این روزها ... با بلعیدن عطر تنت زنده ام
بهرتین ها را،برای تو میخواهم . برای خودم بین بد و بدتر و بهترین ..بدترین را بر میگذینم
موهایت،شلاق وار در هوا پخش میشود ... و من به او حسادت میکنم
ژاکتت، که در باد پرواز میکند ...عضله های برنزه ات را به نمایش میگذارد
به لباسهایت، حسودی ام میشود...همیشه در آغوشت خواهند ماند
دستانت،دستان،...گفتنش برایم سخت است ..دستانت در دست اوست ! دستانی که تا دیروز انگشتانش را در دستانم گم میکردم !
آغوش گرمت، حس بهشت را میدهد ..خدایا،گناهم چیست که باید جهنم را تجربه کنم ؟
صدایت،گیرا و ساده است..تا حدی که بدون شنیدنش من مرگم
دماغت،نفس هایت را در گالری دلت به نمایش میگذارد..میفهمم وقتی او را میبینی تندشان میکنی...مثل دوره ی من
پاهایت، با آنها برو ...برو ...تنهایم بگذار ...تنهایی را بیشتر از تو دوست دارم ...به من نگاه نکن ..بالا آمدن دماغ که جرم نیست ..از کودکی دروغ گویخوبی نبودم
با تموم شدن انشا اشک رو تو چشای بچه ها دیدم !
من هیچوقت عاشق نبودم ولی همیشه عاشقانه مینویسم ! هیچوقت هم مخاطب خاصی ندارم ( لازم به ذکر که نمیخوامم داشته باشم )

امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:14
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 4 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل اول
بخش چهارم

صبح شده بود و 3 روز از اون روزی که مامانم با رفتنم موافقت نکرد میگذشت ! مامان پرنیان هم همینطور ! هر دو میگفتن فقط تابستون 20 سالگی ! روزها به همین منوال میگذشت و هوای رشت ...سرد تر و سردتر میشد !با آرزوی رد شدن هفته ها پشت پنجره مینشستم و درسمو خوب میخوندم که بزرگ که شدم پشت کنکور گیر نکنم ! با این گروه جدیدی که باهاشون دوست بودم صمیمی تر شده بودم و شده بودن دوستای صمیمیم ! هم من همه چی رو در موردشون میدونستم هم اونا ! حتی در مورد بابام ! که هر شب ...ناخواسته یا خواسته ...چجور مامانم رو کتک میزد ! که چجور انگشتامون رو برای نمره 19/5 لای خودکار میفشرد ! که چطور ؟؟؟ ... پشتمو به شیشه ی سر پنجره تکیه دادم و تا تابستون منتظر شدم ! ما بچه ها واسه اینکه کنار هم به درسمون ادامه بدیم هممون علوم تجربی خونده بودیم ! تا الان فقط 2 روز دیگه تا کنکورمون مونده بود و منم دل تو دلم نبود که کنکور و بدم و منتظر تابستون شم که راهی شیم ! کارای ویزا و پاسپورت و کارت های ملیمون حل بود ! ولی بازم همه جی بر میگشت به تصمیمیات ما ! اگه اونجا بر حساب حرف مامان به فساد کشیده میشدیم مارو ( یعنی من رو ) بر میگردوند!

موهامو تو دستام کشیدم که کم کم از قهوه ای داشت به رنگ طلایی در میومد ! از این بابت خوشحال بودم ! تو آیینه به دماغم که وسطش کمی برآمدگی داشت ریشخند زدم و رو لبم دست کشیدم ! ...هعیـــ ... این لب فقط به کسی داده میشه که عاشقشم !
بعدم به خودم توپیدم : اگه هیچوقت عاشق نشدی چی ؟
دوباره پوزخند زدم : چی که چی ؟ خوب مگه لب حتما باید جای بوسه روش باشه ؟
اگه عقده ای شدم چی ؟ خو عقده ای شدم یکی رو پیدا می کنم منو ببوسه !
به خودم تو آیینه اخم کردم و گفتم : استغرالله ...با همین چیزاست که آدم به فساد کشیده میشه ها !
رو تختم دراز کشیدم تا فردا صبح رسید ! فقط یه روز دیگه برای خوندن کتابهای کنکورم وقت داشتم و من کل کتاب رو داشتم قورت میدادم ! دل تو دلم نبود سریع برم لسی !
اون یه روز هم با همه ی بدبختی هاش تموم شد و بعد از دادن کنکور و فرا رسیدن تابستون یه نفس راحتی کشیدم ! قبلا به همه ی بچه ها زنگ زده بودم و هماهنگ کرده بودیم با ماشین پری بریم ( پرنیان ) ساکم و گذاشتم رو تخت دونفره و به میز آرایش نگاه کردم ! آخ که خونه ی کوچولوی من چقدر دلم برات تنگ میشه !! حالا انگار دارم میرم سفر قندهار ...خوب داری همین تابستونو میری دیگه ...ناخوداگاه اشک از چشام جاری شد که ستاره بغلم گرفت و گفت : ما که از این شانسا نداشتیم ! حداقل تو داری میری گریه نکن !
با ثمین و سمیرا و ثنا خداحافظی کردم و با شوهرای ثمین و سمیرا دست دادم و اونا برام آرزوی موفقیت کردن ! سرم و بین دستای نحیف مامانم گذاشتم و تو گوشش زمزمه کردم : زود بر میگردم!
چشم غره ای بهم زد و گفت : برو تا نظرم عوض نشده
گونشو بوسیدم و از ترس عوض شدن نظرش پریدم تو راهروی کوچیک کفشا و یه کتونی رو انداختم تو پلاستیک و بعد هم چکممو پوشیدم ! اووووفففف ... اینم که هی دکمش که با یه روبان مشکی به جلوی چکمم وصل شده بود می افتاد ! سرمو آوردم پایین و کمی خم شدم و دوباره روبان رو روی همون چسب قدیمیش چسبوندم !بعد از خداحافظیه کلی سوار ماشین شوهر خواهرم شدم تا منو دم در خونه ی پری اینا پیاده کنه ! پیاده شدم و ماشین پراید مشکی پریو دیدم ! ای خاک بر سرت که انقدر خسیسی که ماشینتم عوض نمیکنی ! لبخندی تحویل شوهر خواهرم دادم و با ذوق نیکا رو از جلو کندم و خودم نشستم جلو ...وقتی نگاه متعجبشون رو دیدم ریز ریز خندیدم و شونه هام رو همراه با ابرو هام دادم بالا ...نیکا زد تو سرم که طره ای از موهای فر شدم ریخت تو صورتم و تا خواستم جمعشون کنم عطیه فریاد زد : صبا بزار بمونه خوشگلن ...
صورتمو جمع کردم و با اخم نگاش کردم که خودش متوجه شد و زمزمه کرد : ببخشید عسل...
لبخندی تحویلش دادم و گفتم : شوخی کردم بابا هر چی عشقت میکشه صدام کن
با عشق نگام کرد و گفت : باشه صبوووووو جونم
لبامو قنچه کردم و لپامو باد کردم ! با این حرکتم کل ماشین ترکید :
- د نکن لامصب
-موردشور ریختتو ببرن
-آخه من میگم چرا یکم از این ناز و عشوه ها رو خدا به من نداده
-وااای خداااا
خندم گرفته بود و داشتم تو کیفم دنبالم موبایلم میگشتم که با ترمز وحشیانه ای که پری زد فهمیدم رسیدیم !
پیاده شدم ...از استرس شکمم درد گرفته بود ...من اصولا موقع استرس دو حالت برام پیش میاد ... یا شکم درد میگیرم که حاصلش فقط بادمعده است ..یا هم رگ خندم میگیره و کنترل کردنم سخته ..
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:14
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 5 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل دوم
بخش اول
به پری که داشت قربون صدقه ی ماشین فکستنیش میشد و به عطیه که دهنش وا مونده بود نگاه کردم ! اشاره ی دست عطیه رو دنبال کردم که دهن خودمم وا موند ! واوووو ... 4 تا ماشین فراری به ترتیب با رنگ های قرمز ، مشکی ، سفید ، زرشکی
و همینطور یه ماشین مازراتیه زرد رنگ رو دیدم ..چشمم مازراتیه رو گرفت !
داشتم با تعجب ماشینا رو نگاه میکردم که عطیه گفت : صبا ببین میتونی این راننده ها رو تور کنیم
چپ چپ نگاش کردم و گفتم : اگه دختر باشن چی ؟!
خندید و گفت : حاضرم بخاطر پولشونم که شده باهاشون باشم
خندم گرفته بود ...منظورشو فهمیدم ! به پرنیان و نیکا و شقی که هنوز مات ماشینا بودن نگاه کردم و گفتم :
بیاید تو دیگه بابا ...من الاغ ببینم بیشتر از این حیرت میکنم تا این ماشینا
همینجور که تو راه در فرودگاه بودیم نیکا گفت : آره جون خودت !
یه ابرومو دادم بالا و شونمو هم به نرمی همراهش تکون دادم !
وارد فرودگاه که شدیم مردم رو دیدم که همه ی نگاهاشون به یه سمته ... ب سمت نگاه مردم نگاه کردم ... یعنی به چی نگاه میکردن ! هممون کنجکاو شده بودیم ! با شور داشتم نگاشون میکردم که شقی جیغ کشید .... : اون مو بوره برای مننن ...تو رو خداااا ...اونی که چشاش آبیه رو میگم !
هممون اول به شقی بعد به سمت اون معرکه خیره شدیم الان هم هی نگاه ها به سمت ما تاب میخورد ! با نفرت به شقی بعد هم به اون 5 تا پسر نگاه کردم ! ... صدای قهقهشون که بلند شد من و عطیه با هم داد زدیم : واسه همینه که از پسرا بدم میاد / خوشم میاد ( من گفتم بدم میاد عطی گفت خوشم میاد ) به هم نگاه کردیم و خندیدیم که دیدیم نگاه هر 5 تا پسر روی ما ثابته ...به تک تکشون نگاه کردم که دیدم همشون لعنتی ها بادی بیلدرن ( بدنساز ) به اون مو طلاییه که شقایق به قول خودش مثه اسباب بازی سهم خودش میدونست نگاه کردم ! موهاش طلایی بود و چشای آبیش میون شلوار جین و کت جینی که پوشیده بود میدرخشید و موهاشو که سیخ داده بود بالا با دقت بیشتری نظاره کردم که دیدم بینشون اکلیل زده !با تعجب زیادی هم داشت به شقایق نگاه میکرد که این تعجبش باعث پوزخندم شد ! به نفر بعدی نگاه کردم ! همون موقعی که دیدمش فهمیدم چشمش نیکا رو گرفته ...چون زل زده بود تو چشاش و چشاش نشون میداد داره میرقصه ... موهای قهوه ای و چشای قهوه ایش با کت و شلوار شیک قهوه ایه پررنگ ست بود و موهاشو نسبتا سر بالا تافت زده بود ...به بعدی نگاه کردم ! موهای قهوه ای با چشمای عسلی .. قیافش خوشگل بود و از همون اول شیفته ی سینه ی برنزه اش که دکمه های باز لباسش اونا رو به نمایش میذاشت شدم ! ولی وقتی تو چشاش نگاه کردم دیدم که داره به عطیه نگاه میکنه ! پس پوزخندی زدم و ادامه دادم به آنالیز کردن بعدی قیافه ی بعدی میشه گقت سفید بود ! موهای بور ..موژه های بور...ابرو های بور ! همه چی بور ...ولی هیکلی که داشت نشون میداد سالهاست که بدنسازی میره و حرفه ایه ! خوب که دقت کردم دیدم موهاشو سیخ گذاشته و رنگ چشماش هم قهه ایه روشنه ! مثه خودم ! رو چهره ی آخری وایستادم ! قلبم هری ریخته ! این چرا اینجوری منو نگاه میکنه ؟ اخمی بهش کردم و آنالیز کردن رو برای بعد گذاشتم ولی با همون نگاه کوتاه فهمیدم که باید مرد با وقار و با عفتی باشه که با نگاه کردن اونجوریه من کلی عصبی شده ... موهاش و چشماش و ابرو و کلا همه چیش مشکیه پر کلاغی بود ! سه تا دکمه ی اولی پیراهنشو باز گذاشته بود و سینه های ستبرش رو به نمایش میذاشت ! لامصب از چه ژیلتی استفاده میکنی که سینه هات اصلا مو نداره ! با این حرفم خندیدم و وقتی فهمیدم تابلو ام که نگاه خشمگینشو تو چشام دیدم ! چشم غره ای نصارش کردم و به بچه ها نگاه کردم ! وااای نه ...تابلو شده بودیم ! مردم به ما نگاه میکردن و دوستای من به همون پسرایی که چشمشون رو گرفته بود و فقط اون عذاداره مونده بود و من که نگاهامون به سمت پایین بود
! از لقبی که بهش دادم خوشم اومد ! عذا دار! آخه هم کتش ...هم شلوارش ..هم موهاش..هم چشش .. هم ابروش و هم کلی چیزای دیگش مشکیه ...از لفظ کلی چیزای دیگه خندم گرفته و به چیزی بد فکر کردم که متوجه سنگینی نگاش شدم
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:15
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 6 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل دوم
بخش دوم
دوران مانند نگاهمو بین کفشای واکس زده ی نوک تیز مشکیش و چشای پرکلاغیه مشکیش چرخوندم و با چشم غره ای گفتم : چته آدم ندیدی ؟
همه ی دوستام به سمت من برگشتن ! عطی نسبتا زیر لب غرید : صبا خرابش نکن ! به فکر خودت نیستی به فکر ما باش
مثل اینکه با این حرفم همه رو از مکث در آورده بودم چون با حرفم همه به حال خودشون اومدن و به دور و برشون نگاه کردم که صدای عذا دار رو شنیدم :
آدم چرا ... دیدم ! دستگاه آنالیز ندیده بودم که الان دیدم
پوزخندی بهش زدم و گفتم : پشت من آیینه ست ؟
با عصبانیت یه ابروشو داد بالا و گفت : نه ولی من تمایلی به دیدن فرشته ندارم
چه پررو ... کجای تو فرشتست ؟
مثه بچه ها بهش گفتم : جواب ابلهان خاموشیست
با پوزخندی گفت : حق داری !
بعد هم راهشو کشید و رفت و دوستاشم همراهش رفتن ! پسره ی پر رو ! به خودم که اومدم همه داشتن با خشم بهم نگاه میکردن و تک تک چیزی میگفتن : خر ..
-بیشوووور
-خودت نمیخوای چرا ما رو به فنا میدی
-عقده ای
بعد از اینکه حرفاشونو زدن تو صورتشون لبخند پاشیدم و گفتم : خوب پررو بود دیگه ! گفتم منو با این پسرا تنها نذارید !
عطیه بهم توپید : ما که تنهات نذاشته بودیم
با پوزخند بهش گفتم : تو برو بمیر که ان پوست برنزه هه حسابی چشمتو گرفته بود ..اگه من حرفی نمیزدم تا آخر همو دید میزدید !
همشون شرمگین سرشونو پایین آوردن و منم پیروزمندانه لبخندی زدم و ادامه راه رو قدم قدم تا نزدیک باجه ی تحویل بلیط دادم ...بعد از این که ساکامون رو تو جای مخصوص گذاشتیم و صندلی هامون رو شمارشو گرفتیم به سمت هواپیما راهی شدیم !
-پرواز شماره 224 به مقصد لندن و کانادا در شرف پرواز است
با صدای خانوم پشت میکروفون قلبم به تپش در اومد ...واای ...یعنی من واقعا دارم میرم ؟!
یه نفس عمیق کشیدم و تو دلم گفتم : بسه صبا ...تو الان 20 سالته ...باید تصمیمیات قطعی باشه .. آره ...درسته !
کمی خوابیدم و بعد از گفتگو در مورد اون پسرای منگل با عطیه که شیفته ی اون برنزه هه شده بود
خلبان زمان ناهار رو اعلام کرد و ما هم از خدا خواسته پریدیم تو رستوران ولی نه تنها من ...بلکه بقیه هم مثه من با دیدن اون 5 تا عوضی خشکشن زد ! من از خشم ...اونا از خوشحالی ...وااای خدا ...دیگه داشت چندشم میشد ! روی یه میز 10 نفره نشستیم و به صورت یه خط راست 5 طرف سمت پایین رو پر کردیم که با صدای چند تا کفش مردونه هممون جا خوردیم و برگشتیم ! واای نه ..اوان دارن میان جلوی ما بشینن ؟ هر کی که الان میدونست کی رو دوست داره روبروش نشست ! چی دارم میگم ؟ مگه عروسکن ؟ پرنیان رو بروی پسر بوره ...نیکا روبروی پسر مو قهوه ایه ...شقایق روبروی پسر چشم آبیه ...عطیه روبروی پسر برنزه هه و منه بد اقبال روبروی اون عذادار ..حالا که نگاش میکردم میدیدم تن این برنزه تر از تن دوسته عطیست ! به خودم خندیدم !! دوست عطیه ؟ من هنوز اسمشم نمیدونم !
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:15
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 7 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل دوم
بخش سوم
! با تعجب از اینکه چشم آبیه چقدر راحت سر صحبت رو باز کرد بهش نگاه کردم :
-بیاید خودمونو به هم معرفی کنیم ! شاید بعدا بازم همو ببینم ! من پرهام هستم ، 23 ساله از تهران
از حول کردن شقایق پوزخندی زدم که با جیغ جیغ گقت : منم شقایقم 20 ساله ازرشت
سرمو گرفتم زیر ! شقایق انگار معرفی خودش برای بقیه ی پسرا مهم نبود چون فقط به پرهام نگاه میکرد ! همچنین پرهام !
نیکا پیش دستی کرد و گفت : منم نیکا ام ...20 ساله از رشت
نگاه پسر مو قهوه ایه بهش دوخته شد و با صدایی که حتما باید میرفت آکادمی تست میداد گفت : منم آرشامم ... 23 ساله از تهران ..خوشوقتم
و دستشو به سمت نیکا کشید که با چشم غره ای که من بهش رفتم پشیمون شد و دستشو عقب برد ! نیکا غرغر کنان با اخم بهم نگاه کرد ... زیر لب زمزمه کردم : نا محرمه ! ولی چون 2 تا سمت چپم نشسته بود حرفمو نشنید .. من از اونا نیستم که بگم مثلا جلوی پسر خالت حجاب کن ولی آخه دست دادن با یه مرد غریبه فرق میکرد ! در هر صورت ما نباید اینجا به فساد کشیده میشدیم ! جلویی عطیه از موقعیت سواستفاده کرد و با صدای رسایی گفت : منم مهرسادم ...از آشناییتون خوشوقتم .. 25 سالمه از تهران !
عطیه آروم با ناز گفت : منم عطیه ام ...20 سالمه از رشت ..خوشحال شدم دیدمتون
پرنیان هم با ذوق گفت : منم پرنیانم که شما میتونید پری صدام کنید ! 20 سالمه از رشت ..خوشوقتم
پسر روبروییش آروم گفت : منم آدرینم از تهران ...23 سالمه
وااای نه ..همون چیزی که میترسیدم !تپش قلبم تند تر شد و من هر لحظه بیشتر میترسیدم ! نمیتونستم تابلو بازی در آرم و به بقیه ی پسرا نگاه کنم و خودمو معرفی کنم...پس باید چیکار میکردم !
نذاشتم بقیه بیشتر از این معطل بمونن و نفس عمیقی کشیدم که اسممو بگم : صبا هستم ...20 ساله از رشت
نگاه جدی عذادار رو دیدم که به من چشم دوخته بود ... آروم زمزمه کرد:
-بادی از شمال شرقی
اخمام رفت تو هم !! این چی میگفت ؟ گفتم :
چی ؟
-بادی از شمال شرقی
-اسمتونه ؟ تو شناسنامتون چجوری جا شده
پوزخندی بهم زد و گوشیشو در آورد ! چونم چسبید به زمین ...تبلته لِنُوو داشت لعنتی !
گوشیشو گرفت سمتم و دیدم تو برنامه ی لغت نامه است ! جلوی اسم من معنیشو نوشته بود : بادی از شمال شرقی
خودم چون از این اسم خوشم نمیومد هیچ وقت دنبال معنیش نرفتم ! من تو شناسنامه اسمم صبا ست ولی همه عسل صدام میکنن !
عذادار وقتی سکوت منو دید آروم و با وقار و متانت خاصی گفت : من پویان احمدی هستم ...25 سالمه از میستیک فالز
دهنم باز موند ! یعنی این آمریکایی بود ؟! اووهووو ... لغمم زیادی بزرگ بود مثل اینکه ! حالا کی گفت من اینو میخوام ! آره از فلبت معلومه ! بعد با تعجب دست گذاشتم رو قلبم که داشت تند تند میزد !
واسه ی عوض کردن بحث معرفی پوزخندی بهش زدم و گفتم : کامپیوترتو چند خریدی ؟
همه ی جمع منفجر شد ! خودمم خندم گرفت ! ولی پویان با نگاه جدی ای بهم چشم دوخته بود ! لبخندمو طبیعی و پسرکش محو کردم و تو چشماش دقیق شدم! لباشو آورد جلو و یه دور دایره وار چرخوند ! از این کارش خوشم اومد ! بعد هم چشماشو یه دور بست و دوباره باز کرد و زمزمه وار گفت : 40 میلیون و 235 هزار تومن ! قابل نداره
با تعجب نگاش کردم ! جدا از اینکه قیمتش گرون بود این چجوری حفظش کرده بود ! پوزخند زدم و گفتم : کامپیوتر خونتون رو نگفتم .لپ تابه تو دستتون رو گفتم
با جدیت به حرفش ادامه داد : شما زبونتون گیر داره که نمیتونین تبلت رو تلفظ کنید !!! منم منظورم کامپیوتر خونمون نبود ! من منظورم همین تبلت بود ! دوباره هم میگم قابل نداره !!!
دیگه دشت حرصم در می آورد ! دستمو به نشانه ی طلب بردم جلو و گفتم : ممنون میشم !
اول با تعجب بعد با پوزخند بهم نگاه کرد و تبلتشو گذاشت تو دستم !
چشام تو حدقه چرخید ! این چیکار کرد ؟
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:15
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 8 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل دوم
بخش چهارم

نفسم بالا نمی اومد عذر خواهی کردم و گفتم : من دستشویی دارم ...بر میگردم !
خواستم برم که گفت : اگه میترسی از نظرم پشیمون بشم با خودت ببرش ...ضد خش و ضد آبه ..نترس ..
با خشم نگاش کردم زمزمه کردم : اگه دلم میومد که همینجا رو سر پوکت میشکوندمش
-چیزی گفتین
-به شما مربوط نمیشد
-اگه در رابطه با تبلت من بود مربوط میشد
-این تبلت دیگه برای شما نیست
- میتونم ازت بخرمش
با حرص برگشت طرفش و گفتم : آقای به ظاهر محترم ! اگه اجازه بدید من نمیخوام سنگ کلیه بگیرم و همین اولین روزی که میرم لس انجلس مریض باشم
چشاش از تعجب گشاد شد و همه ی پسر ها به سمت من برگشت ...پرهام گفت : شما هم میرید لس آنجلس ؟ چه عالی ؟ کجای هواپیما میشینید ! کفری شدم و رفتم سمت دستشویی !! اوووووف از دست این دهنه لقه من ! خاک تو سرم !
حالا انگار من واقعا دستشویی داشتم ..اعصابم خورد بود ...اب سرد رو تو صورتم پاشیدم و گفتم : حسابتو میرسم آقای احمدی !
یه صدایی از پشتم گفت : انشالـ.. سنگ کلیه که ندارید یا دستشوییتون نریخته خانم ... ؟
-صبا ...نه ممنونم به لطف شما اگه یکم دیر تر میرسیدم مرده بودم
-نشنیده بودم بر اثر سنگ کلیه هم میمیرن!
- میخواید امتحانش کنید
-این بازی ها به ضررت تموم میشه بچه
- لطفا مودب باشید آقا من 20 سالمه ... عفت کلام همیشه باید در سخن باشه
- بمیرم برای عفت کلام شما
- چیزی گفتید ؟
- بله نشنیدید ؟
- خیر... لطفا دوباره تکرار میکنید !
- برنامه های من همه زنده ست خانوم
- براتون میکشمشون !
- علاقه ای به قتل و غارت ندارم
- منم علاقه ای به دونستن اون حرفتون ندارم
- از اصرارتون معلومه
- اصرار من فقط برای احتیاط اینه که در مورد من بد حرف زده نشه
- پس چرا وقتی در مورد حرفی که قبل از دستشویی تشریف اوردنتون زدید به من نگفتید !
- دلیلشو لازم ندونستم
- حالا اگه در مورد من یا تبلتم بود میخوام بدونم
- اول اینکه حس مالکیت به اون تبلت نداشته باشید که ماله منه ...دوما ... واقعا میخواید بدونید ؟
- بله
-واقعا ؟
- تو چشمای من ذره ای شوخی میبینید ؟
- انقدر حیا دارم که تو چشمای مرد غریبه نگاه نکنم!
چونمو با دستش کشید بالا و به سمت سرش نزدیک کرد ..از خشمش ترسیدم ...با تحکم خاصی گفت : حالا نگاه کن و بگو
- ه ..ه ...هیچی به خدا ...فقط گفتم که ...که ... چیزه ...
- د بنال
جیغ کشیدم : گفتم اگه دلم میومد که همینجا رو سر پوکت میشکوندمش
-یه بار دیگه بگو چی نالیدی ؟
- من برنامه هام زنده ست !
چشماش رو تنگ رد و بهم نزدیک شد ..تا حدی که نفساش بهم برخورد میکرد ! ...ترسیده بودم ! تا حالا یه پسر غریبه اونجور چونمو نگرفته بود و نفسش تو صورتم نمیخورد ! هنگ کرده بودم که گفت : جوری سرت میارم که از برنامه های زندت پشیمون شی و خودتو به مردن بزنی
لال شده بودم ! پس زبونت کو عسل ؟ اه ..چرا نمیتونستم حرف بزنم ؟! چشم غره ای نصارم کرد و از دستشویی بیرون رفت ! نفس راحتی کشیدم ! پوووففی گفتم و به سمت سالن راهی شدم ! صدای دوستاشو شنیدم که گفتن : کجا رفتی پویان !؟
اخماش تو هم بود .. وقتی به سمت دوستاش برگشت همه لال شدن ! دست به سینه روبروش نشستم و ساندویچم رو خوردم که اعلام کردن بریم تو هواپیما ! تو هواپیما کمی شربت و ...سفارش دادیم و با بیسکوییت خوردیم بعد هم تخت خوابیدیم و وقتی بیدار شدیم دم دمای صبح بود و داشتن اعلام میکردن به لندن رسیدیم !
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:15
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 9 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل سوم
بخش اول
! ساکمو برداشتم و پیاده شدم ! به سمت هتلی که میخواستیم بریم راهی شدیم ! ولی نمیدونستیم چجوری ماشین گیر بیاریم .. کمی که سر خیابون وایستادیم صدای بوقی رو روبروم شنیدم !یه ماشین فراریه زرشکی که جلوی فرودگاه دیده بودمی ! شوق رو تو چشمای شقی دیدم که فهمیدم پرهامه ! شقایق با معذبیت کامل سوار شد و پرهام قبل از اینکه ما رو سوار کنه رفت ! خندم گرفت ! هعییی .!!! ...بعد از اون هم آدرین و آرشام به ترتیب با فراری های قرمز و مشکی پرنیان و نیکا رو سوار کردن و رفتن و من موندم و عطیه و تنهایی ! به روبرو نگاه کردم!! واای ..نه ...نگووو ... از اون طرف خیابون ماشین فراری سفیدی رو دیدم که مهرساد توش نشسته و داره دور میزنه ! سرم گیج رفت ! به عطیه نگاه کردم اونم همینطور زمزمه کردم : بگو منم باهاتون میام ! ولی مثل اینکه صدامو نشنید چون تا عطیه نشست مهرساد راه افتاد و نمیدونم چرا ولی گوشه لب عطیه یه نیشخند دیدم! عصبی بودم ! پوففففف ! باید میرفتم و تاکسی میگرفتم ! قدم اول رو که گذاشتم مازراتی زرد رنگ پویان جلوی پام ترمز زد و همرا با پوزخند همیشگیش نگام کرد ! آخ که چقدر دلم میخواست چشاشو از حدقه در آرم ! اووفف ... کاش میشد! کلافه تو موهاش دست کشید و گفت : بپر بالا دیگه ..میرما
-حاضرم یخ بزنم ولی با تو نرم هتل !
-خوب نیا
گاز داد و دو سه قدم جلو رفت و وقتی دید اهمیتی بهش نمیدم دنده عقب اومدی !
-بیا بالا بابا قضیه ی امروز رو فراموش کردم ! میبخشمت !
اووفف ...چه پررو ! تو من و میبخشی ؟ از لجت هم شده نمیام!
با نفرت نگاش کردم و گفتم : از پسرا متنفرم
-چه ربطی به الان داشت ؟
-تو دختری ؟
-نه چطور مگه ؟
-پس ربط داشت
-خوب بابا ..بیا بالا الان یخ میزنی
واقعا هم راست میگفت ! دستام داشت ب کبودی میرفت ! ولی نمیخواستم کم بیارم ! کم میاوردم صبا نبودم !
-مگه تو سیبری ایم ؟ جام خوبه ؟
-رخت خواب بیارم ؟
-نه واسه چی ؟
- آخه جات زیادی خوبه !!!
زیادی خوبه رو همچین تاکید کرد که چشم غره ای بهش رفتم و در ماشینشو باز کردم و وقتی نشستم محکم کوبیدمش! آخ کاش پشت مینشتم ! چه غلطی کردم ..نگام کرد و گفت :
-چته ؟ چرا با در کشتی میگیری ؟
و بعد زمزمه وار گفت : مازراتی ندیده !!!
اوفف دیگه حرصمو داشت در می آورد ! لبخندی شیطانی رو لبم پدیدار شد ! خیابون رو نگاه کردم ! شلوغ بود ! الان موقع اجرای نقشه بود ! با تموم قوا جیغ کشیدم و دستمو کوبیدم رو شیشه و از مردم التماس کردم نجاتم بدن ! همه با حیرت نگام میکردن ! چند تا مرد دنبال ماشین دوییدن !
در حالی که جیغ میکشیدم همراهش صدای نعره ام هم بلند شد :
Help meee … please help …he wanna kill me
( کمکم کنید ...لطفا کمک کنید ..او میخواهد مرا بکشد )
در همون حال خندم هم گرفته بود ماشین رو زد روی ترمز و عربده کشید : چته دختر ؟ چرا روانی شدی ؟ برو گمشو از ماشین من بیرووون ...
با غرور نگاش کردم و لبخند زدم و همون خندم رو به گریه تبدیل کردم و داد زدم
NOOOOOOOO
( نهههههههههههههههه)
اخماش رفت تو هم و سیلی محکمی بهم زد و با سرعت گاز داد که دست اون مردایی که دنبالمون میان بهمون نرسه ! سرم به سمت مخالف سمت چپم که زده بود کج شد و دستم ناخوداگاه کشیده شد روی قرمزی کنار لبم ! تو دهنم خون رو احساس کردم ! نعره کشیدم : بزن کنار عوضی
تنها چیزی که یادمه ..ترمز ... شیشه و من ..
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:15
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
[rankingliza]

[avatar_answerliza]

liza


ارسال‌ها : [Count_Allliza]
عضويت: [registerdateliza]
محل زندگي: [cityliza]
سن: [age_answerliza]
شناسه ياهو: [yahooliza]
تعداد اخطار: [warningliza]
تشکرها : [thanksliza]
تشکر شده : [thanksliza]

پاسخ : 10 RE رمان بادی از شمال شرقی
فصل سوم
بخش دوم
چشمامو باز کردم ...پلک پلک زدم و به پرستار نگاه کردم : عزیزم شوهرت بهمون گفت که عجله کنیم ! کارت انقدر زود پیش رفت که فکرشم نمیتونی بکنی ! اینم نسخته ! شوهرت نگرانته ..بیشتر از این نگرانش نکن !
و رفت و من و با کلی سوال و علامت تعجب تنها گذاشت !!!چقدر جالب که فارسی حرف زد
سرم روی تنم برام اضافی بود ! صدای جیغ و داد عطیه رو شنیدم که با حرص از کنار پرستار رد میشد و خندان به سمت من میومد ! تو بغلم گرفتمش و فشارش دادم و زیر گوشش زمزمه کردم : تجربه ی خوبی بود ! تا حالا بیمارستان نیومده بودم
آروم خندیدم و وقتی تو چهارچوب در دیدمش اخمام رفت تو هم و دستمو ناخوداگاه روی جای سیلی گذشتم ! اونم اخماش تو هم بود ولی به محضو اینکه دستم رفت رو صورتم کم کم اخماش وا شد و جاش به نگرانی داد ! آره جون عمت ! تو و نگرانی ؟
درسته ...میدونم کار اون شبم خیلی زشت بود ولی حق نداشت روم دست بلند کنه ! نمیخواستم حتی دستش بهم بخوره !
همه رفتن ..اینو نمیخواستم ولی لازم بود یه حرفایی رو به این پسره شیرفهم کنم ولی قبل از اینکه دهنم رو باز کنم با صدایی که آروم بود حرفایی زد که از حرفایی که میخواستم بزنم پشیمون شدم : من ...من ...مـ..مـ..معذرت میخوا..م ...باور کن ..من اصلا ...نمیخواستم بهت سیلی بزنم !
دیگه کم کم صداش داشت میلرزید !
-باور کن من حتی یه بارم دست رو کسی بلند نکردم ! حتی یه پسر ..چه برسه به یه دختر ...من...من...نـ..نمیدونم بت چی بگم که باور کنی ولی اون ترمز رو هم از قصد نکردم ! یه ماشین پیچید جلوم ! و ... و . ازت یه خواهش دارم ! من ... تا حالا از کسی معذرت خواهی نکرده بودم ! حتی از مامانم ! پس ... به کسی در موردش حرف نزن !
و بدو از اتاق رفت بیرون ... تو بهت بودم ! این واقعا همون پویان بود ؟! شونه هامو دادم بالا و گفتم : من که اینو زیاد نمیشناسم ! هر کاری ازش سر میزنه !
روزها تند تر گذشت و روابط ما بیشتر از قبل شد ! فهمیدیم که هممون تو یه هتل زندگی میکنیم و 2 ماهی گذشته بود ! ما کلی وقت داشتیم ..چون مامان هامون اجازه داده بودن لیسانسمون رو هم همونجا بگیریم و ما حیرت زده بودیم ! بچه ها اجازه داشتن تا آخر اینجا بمونن ولی من نه ..بعد از لیسانس هرررری !!

داشتم تو اتاقم قدم میزدم و به فکر رنگ مانتوم بود که یکهو خواستم با ماشین پویان ست کنم ! یه مانتوی خردلیه آستین سه ربع پوشیدم و یه شال نارنجی گذاشتم ...کفش نسبتا اسپرت پارچه ایم رو همراه شلوار کتون سبزم پام کردم ! هنوزم آرایش نمیکردم ! حتی یه رژ ! حسابی تیپم جلف شده بود ! آرایش که میکردم واویلاااا !
همه مثل اینکه پایین حاضر بودن بجز من و پویان و مهرساد ! به در خونه ی پویان نگاه کردم ! از همینجا که وسط سالن هتل وایساده بودیم هم میشد درشو دید ! طبقه ی هفدهم بود ولی به دلیل پله های گردی شکلش میشد دید ! با روشن شدن دکمه ی آسانسور دلم هرری ریخت ! نمیدونم چرا ولی واسه یه لحظه دلم براش تنگ شد ! چی داری میگی عسل ؟ اون چندش هم دلتنگی داره ! از اون موقع که ازم عذرخواهی کرده بود کم دور و برم دیدمش ! ولی این پارک رفتن ما بهانه ای شد برای دوباره دیدنش ! تو این مدت که ندیده بودمش تند تند عطیه و نیکا و شقی و پرنیان در گوشم میخوندن اینو تور کنم ! اوفف که من چقدر از این رفتاراشون خسته بودم !
نمیدونم چرا ولی زمزمه وار با طبقه های آسانشور شمردم : 15 ...14 ...13 ...
شنیده بودم کسی که طبقه های آسانسور رو میشمره کسی که تو آسانسوره عشقشه ! عقق ... حالم بهم خورد اصلا نمیشمرم ! ولی نمیتونستم :
12 ... 11 ...10 ...
واای خدا چرا نمیتونم نشمرم ! واای
9 ...8...7...6...5...4...3...2...
واای ..داره نزدیک میشه : 1 .... در آسانسور باز شد و من با کمال تعجب پویان رو دیدم که چشاشو بسته بود و وقتی باز کرد روبروشو که من باشم دید و کلمه ی 1 تو دهنش خشک شد ! یعنی اونم داشت میشمرد ! اونم منو دید ؟
امضاي کاربر : [emzaliza]
شنبه 02 فروردین 1393 - 12:15
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از liza به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: ghazale /


گالري تصاوير قارتال گالري تصاوير قارتال
براي نمايش پاسخ جديد نيازي به رفرش صفحه نيست روي تازه سازي پاسخ ها کليک کنيد !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :
پورتال جامع قارتال تبلیغات




twitter facebook rss
yahoo
این سايت با عنوان بزرگترين تالار گفتمان ايراني کار خود را در سال 22/10/1391 آغاز کرد. از لحظه تولد تاکنون همواره سعي در ارائه مطالب آموزشي، علمي، تفريحي، سرگرمي و ... داشته است..

Time

ايميل پست الکترونيکي مديريت سايت : name@yahoo.com
پيامک همراه جهت پيامک : 0000000 - 0000